چه زیبا می شود خندید مهرت را
چگونه می توان سنجید مهرت را
خودت را می توان دزدید جانِ من
ولی کَی می شود دزدید مهرت را
سیاهی نور گشت و شب ز هم پاشید
چو مهتاب رخت تابید مهرت را
شنیدم شعر می گفتند از هر سو
زمین و زهره و خورشید مهرت را
تو پاکی همچنان روح خداوندی
خدا در جسم من تابید مهرت را
تو در بزم رقیبان خوب خندیدی
و عاشق همچنان نالید مهرت را
تو بی پروا پناه مهر گردیدی
و اخگر داستان گردید مهرت را