هاتف: از ایام کودکی و محیط خانوادگی و اجتماعی آن دورهی خود بگویید.
رویش: در مورد تاریخ تولد من، بین پدر و مادرم، همیشه اختلاف نظر بود. مادرم روزی در اوایل میزان را حساب کرده بود و همهساله، تا زمانی که از دنیا رفت، در یکی از روزهای این ماه نذر میکرد و میگفت که اگر نذر نکند، چشمانم حساسیت میکنند و «سرخ» میشوند. پدرم روزی در ماه عقرب را میگفت. اکثر اوقات برای تقویت ادعای خود میگفت که در نسخهای از قرآن کریم نوشته بود ۲۴ عقرب سال ۱۳۴۸. مادرم، البته هیچگاهی این تاریخ را به رسمیت نشناخت و نذرش از اوایل ماه میزان تا نیمههای این ماه پخش میشد.
من متولد فاضلبیگ، نقطهای در غرب کابل هستم. حالا این منطقه از چهار سمت با آبادیهای زیادی به هم وصل شده و پیدا کردن کوچهای که ما در آن خاطرههای کودکانهی خود را خلق میکردیم، دشوار است. نقشهی شهری آمده و منطقه را از هر طرف خطکشی کرده و بین سرکهای بزرگ و کوچک تقسیم کرده است. آن زمان، این منطقه در مجموع هفت هشت کوچه داشت که بهگونهی شرق و غرب افتیده بودند و اغلب خانهها کلکینهای روبهجنوب داشتند. مردم آنجا، با دریافت معمولی و تجربی خود، میدانستند که باید خانه رو به جنوب باشد تا آفتاب داشته باشد. طرفه اینکه تقریبا تمام خانهها پوشیده از درخت بود و این درختان میوهدار و بیمیوه نمیگذاشتند آفتاب به خانهها بیاید.
من پدربزرگی داشتم که اسمش پیوندعلی بود؛ از خانوادهی یکی از خانهای تلخک سراب (در غزنی). پدربزرگم تنها فرزند پدر خود بوده است. او هرچند ملک و زمین وسیعی به میراث برده بود، از گرسنگی و فقر تلخک را رها کرده و با چهار فرزند خود به کابل آمده بود. قصههای دوران عسرت و تنگدستی خانوادهی پدربزرگم، از قصههای تراژیک خانهی ما بود که پدرم با زبان و لحن خاص خودش آن را به تکرار بیان میکرد. وقتی با همین تنگدستی به کابل میآیند، ماههای زیادی را در کارتهی وزیر، نقطهای نزدیک افشار، روی زمین برهنه و تنها با یک پوستین پدربزرگ و مقداری جُل و پلاس کهنه سپری میکنند. پدرم و همهی اعضای خانواده از این روزها حکایتهای تلخی داشتند. اما وقتی من به دنیا آمدم، وضعیت تغییر کرده بود. پدرم در کار رهنمای معاملات تجاربی اندوخته و درآمد خوبی پیدا کرده بود که از مدرک آن هم خانهای در فاضلبیگ خریده و آن را نوسازی کرده بود و هم به سایر نیازمندیهای خانواده و زندگی سامان بخشیده بود.
هاتف: در ایام کودکی، کسی در خانوادهیتان بود که برای شما در همان روزگار یا بعدها نقش یک الگوی فکری یا رفتاری را داشته باشد؟
رویش: فکر میکنم اولین نقش را پدربزرگم داشت. همانگونه که گفتم، او با من خیلی قصه میکرد و سخن میگفت. زبان و تمثیلهایش برایم قابل درک بود. تجربهها و دریافتهایش را بهگونهای خرد و ریز میکرد که با ذهن کودکانهی من سازگار میشد. مثلا در جریان پیادهروی، هر جایی، هر چیزی را پیدا میکرد که به نظرش به دردبخور بود، خم میشد و آن را بر میداشت و به من نشان میداد و میگفت: «داشته آید به کار، گرچه باشد زهر مار.» این چیز میتوانست یک پیچ یا مهره باشد یا میخ یا سیم. این صحنه بارها اتفاق میافتاد و او به تکرار همین سخن را برایم میگفت و هر بار هم لحن صدایش را جالبتر از قبل میکرد. صندوقچهای داشت که در خانواده آن را «صندوقچهی بابَی» میگفتند. هر وقت در خانه چیزی از میخ و پیچ و سیم و مهره کار میشد، در صندوقچهی بابی میپالیدند. حتما پیدا میشد. من حالا در هر چیزی که در اختیار داشته باشم، خیر و برکتی میبینم که فکر میکنم به درد میخورد. الگوی شخصیتی او باعث شده است که هم در حفاظت هر چیزی که در اختیار دارم، دقیق باشم و هم در استفادهی آنها دست و دل باز عمل میکنم.
دومین معمار شخصیتم در دوران کودکی پدرم بود. اسمش غلامحسین بود و محمدی تخلص میکرد. سواد اندکی داشت که با آن مینوشت و میخواند. دفترش ابتدا در دهافغانان و بعدها در جادهی میوند بود. کارش در رهنمای معاملات او را با اعیان کابل از یک طرف و با روشنفکران چپ و راست و میانه از سویی دیگر آشنا ساخته بود. شخصیت متین و باوقاری داشت و از بذل و بخشش و مهمانی و مهمانداری خسته نمیشد. او را مظهر غرور و متانت میدانستم. او فقیر بود، اما حس فقر را هرگز در چشمان و زبانش ظاهر نمیساخت. در طول زندگی، حتا یک بار از من پول نخواست و نپرسید که چند معاش دارم و از عواید خود در کجا و چگونه استفاده میکنم.
قصههای پدرم نیز سرشار از حماسه و غرور بود: از قصههای اجدادش با هیجان و افتخار یاد میکرد. از اینکه خان و خانزاده است، بر خود میبالید و به همین دلیل، رفتارش را متناسب با جایگاه اجتماعیاش میسنجید. در باورهای مذهبیاش پابندی داشت و خمس و زکات و وجوهاتش را مثل نماز و روزه هرگز فراموش نمیکرد. در سالهای اخیر که زمام امور خانواده را عملا به ما سپرده بود، بهگونهای در فضای جدید خانواده عجین شده بود که حتا یک بار هم بهخاطر خمس و زکات و وجوهات و نذرهایی که در زندگی او امری معمول بودند، پیشانیترشی نکرد.
هاتف: گفتید که از لحاظ خانوادگی به یک خانوادهی «خان» تعلق دارید. خودتان از نظر ذهنی-روانی چه نسبتی با این خانزادگی دارید؟ این را میپرسم چون شما ظاهرا با سازمان نصر نزدیک بودید. در ادبیات انقلابی چهل سال پیش این سازمان خان و نظام خانی آماج انتقادهای شدید بود.
رویش: من تا کودک بودم، چیزی از خان و خانزادگی نمیدانستم. محیط و شرایط زندگیام بیشتر از رنگ و بوی کوچههای فاضلبیک متأثر بود. قصههای پدربزرگم را نیز بیشتر بهخاطر خودش دوست داشتم. وقتی در سنین ده یازدهسالگی به تلخک، زادگاه پدریام رفتم، باز هم برداشتم از خان و خانزادگی مربوط به قصههای سادهی پدرم بود و پسوند «خان» در عقب هر یک از شخصیتهای قومی ما به کار میرفت.
وقتی به کویته رفتم و با ادبیات چپی آشنا شدم، بدون اینکه خود را در طبقهی فیودال احساس کنم، هدفم را مبارزهی طبقاتی و محو نظام خانخانی میدانستم. در این دوران کارگری در محیطهای نانوایی و شیرینیپزی و کارهای ساختمانی مرا بیشتر به طبقهی ستمدیدگان و محرومان نزدیک میکرد تا به خان و خانزادگی.
من از خان و فیودال و سرمایهدار نفرت داشتم؛ اما این نفرتم بیشتر از اینکه مصداقی در تلخک یا افغانستان داشته باشد، تاریخ فیودالیته و سرمایهداری را از رُم باستان تا چین و ایران قدیم و نظام بورژوازی و کاپیتالیستی امروز نشانه میرفت. سازمان نصر بر ذهنیتم در حوزهی مبارزات و صفگیریهای طبقاتی تأثیری نداشت. در واقع کسی که مرا در صفبندیهای اجتماعی در کنار مستضعفان و محرومان قرار میداد، شریعتی و ادبیات و نگاه چپگرایانهی او بود که اسطورههایی چون علی و ابوذر و مقداد و سلمان را وارد منظومهی ذهنم کرده بود. من با این چهرهها علیه مستکبران و حاکمان مبارزه میکردم نه با الهام از الگوهایی که سازمان نصر مبلغ آن بود.
در واقع، تصویری که من از خان و فیودال داشتم، با تصویری که در سیمای پدرم و اکثر خانهای تلخک میدیدم، همخوانی نداشت. پدرم و اکثریت عظیم قومای ما در تلخک، دهقانان زحمتکشی بودند که دستانشان همیشه پینهی بیل و سنگ و داس را حمل میکرد. تنها یک خانوادهی خان در منطقهی ما وجود داشت که آنهم از بستگان خانوادگی ما بود. اعضای این خانواده اکت و ادای خان و فیودال را در میآوردند: قلعهی بزرگی داشتند با برج و باروهای بلند. بر دهقانان خود حکومت میکردند و از حاصل رنج دهقانان خود نان میخوردند و هر وقت دل شان میخواست دهقانان خود را با دست و زبان میکوفتند. همین خانواده نیز بهزودی ورشکست شد و به جز اسم خان، چیزی دیگر از امتیاز خان و خانزادگی در چنتهی خود نداشتند.
هاتف: از پدرتان مورد خاصی را به یاد دارید که مثل یک درس یا انتباه عمیق بر ذهن و رفتارتان اثری ماندگار داشته باشد؟
رویش: وقتی کودک بودم، یک بار پنج صد افغانی را از جیب پدرم دزدیدم که بهخاطر آن به سختی مجازات شدم و یک بار هم دروغ کوچکی گفتم که باعث شرمندگیام شد. پدرم در هر دو بار این سخن را برایم تکرار کرد: «در زندگی، هرگز و هیچگاه، دو گناه را مرتکب نشو: دزدی نکن و دروغ نگو.»
هاتف: آن اندرز را تا کجا عملی کردید؟
رویش: فکر میکنم هشدار اولی را تا حدی که در استطاعت فردیام بوده، رعایت کردهام. در زندگیام هرگز چیزی را از فرد یا گروهی ندزدیدهام که در پاسخگویی آن درمانده باشم. اما در هشدار دومی، هرگز موفق نبوده و بهخاطر آن زحمتی نیز متقبل نشدهام. بعدها، وقتی نقش نظام و اخلاق و فرهنگ عمومی را در جهتدهی رفتارهای انسان بلد شدم، متوجه شدم که دروغهای سطح ابتدایی در برخی جاها بیمورد میشوند و در برخی جاها زیر لفافههای سنگینی میخزند که تشخیص فردی آن دشوار میشود.
هاتف: در کتابتان، «بگذار نفس بکشم»، خاطرهای از کودتای هفتم ثور آوردهاید. این تجربه -که شما آن را «تکانهی بیداری» خواندهاید- بر آن کودک صنف سوم که شما باشید چه تأثیر ژرفی میتوانسته داشته باشد؟
رویش: من در سن ششسالگی وارد مکتب شدم و تا صنف سوم در مکتب قلعهی کاشف، جایی نزدیک دوراهی پغمان و ارغندی درس خواندم. کوچههای فاضلبیگ، بازیهای کودکانهی دنده کلیک و تشلهبرد و فوتبال، وارد شدن در گروههای همسالان، فضای مکتب و کتابچه و مشق و تمرین و رقابت، رفتوآمد به دفتر پدرم و آشنا شدن با محیط شهر و زندگی شهری تصویرهایی بودند که آرام آرام مرا به خود میکشیدند و بزرگ میساختند.
کودتای هفتم ثور حزب دموکراتیک خلق در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد. من در صنف سوم بودم. این حادثه ذهنم را با تصویرهای جدیتری در زندگی آشنا کرد. در کتابم، «بگذار نفس بکشم» جزئیات این حادثه را شرح دادهام. منظورم این است که کودتای هفتم ثور هم مرا بهعنوان یک کودک تکان داد و هم جامعهای را که به لحاظ قومی و ملی به آن تعلق داشتم، از یک خواب عمیق چندین قرنه بیدار کرد و به گردابی فرو برد که سرشار از آشوب و هیجان و هراس و تحولات برقآسایی بود که پس از آن تا حالا نیز اثرات آن را میبینیم.
هاتف: گفتید در اجتناب از دروغگویی هرگز موفق نبودهاید. منظورتان دقیقا چیست؟ این سخن تان با تجربههای سیاسی تان چه نسبتی دارد؟
رویش: توضیح میدهم. یکی از اثرات حاکم شدن حزب دموکراتیک خلق بهعنوان یک نظام سرکوبگر نرمال شدن دروغگویی و پنهانکاری بود. از روزهای اولی که حزب دموکراتیک خلق به تعقیب و آزار مخالفان خود شروع کرد و همهی اعضای خانواده و دوستانی که میشناختم، به زندگی مخفی و پنهانکاری روی آوردند، مفهوم رازداری و دروغگویی و پنهانکاری بالضروره در فکر و باورها و رفتارهای من نیز درآمیختند. من شاهد بودم که پدرم در خانه لب به مذمت رژیم خلقی باز میکرد و دشمنی با این رژیم را به ذهن همهی اعضای خانواده فرو میبرد. من این راز را از هر کسی، بهخصوص از همسالانم در کوچه مخفی میکردم. این دروغ یا پنهانکاری وسیلهای بود که از طریق آن پدرم را کمک میکردم تا به چنگ جاسوسهای حزب دموکراتیک خلق نیفتد و از بین نرود. من میدانستم که پدرم تفنگ موشکش خود را در کدام قسمت حویلی و چگونه پنهان کرده بود. میدانستم که شوهر عمهام در خانهی ما مخفی بود. میدانستم که نقیب، همصنفیام، روی تختهی صنف بر ضد حزب دموکراتیک خلق شعار مینوشت یا کاغذهایی را در اینجا و آنجای مکتب پخش میکرد که همه جملات ضد حکومت بودند. میدانستم که در خانهی ما اخبار بیبیسی و رادیو ایران را گوش میکردند. میدانستم که پدرم با چه کسانی از همکوچگیهای ما حرفهای سیاسی ضد حکومت میگفتند. میدانستم که پدرم چه وقت و چه وقت به غزنی فرار میکرد و چه وقت و چگونه از غزنی بهصورت مخفی به خانه میآمد. اما همهی اینها را پنهان میکردم و به کسی از آنها چیزی نمیگفتم و اگر کسی هم میپرسید، عکس آنها را میگفتم. این رازداری یا دروغگویی نشانهی هوشیاری تلقی میشد و بهخاطر آن مستوجب هیچ ملامتی نبودم.
بعدها پنهانکاری در ایدئولوژی، خواندن کتاب، داشتن رابطه با افراد، طرحهایی که در حلقههای خاصی محدود میشدند و دیگران بویی از آن نمیبردند، رفتوآمدهای مداوم در مسیر غزنی و پاکستان همه و همه ملغمههای درشتی از دروغ و پنهانکاری و رازداری بودند که نمیتوانستم آنها را از همدیگر به درستی تفکیک کنم. توجیه من برای ارتکاب این دروغ یا پنهانکاری هرچه بود، ماهیت زندگی و الگوهای اخلاقی مبتنی بر دروغ و پنهانکاری را که من در لابلای آن پیچ میخوردم، کتمان نمیکرد. اینها همه قصههایی اند که با کودکی من آمیختگی دارند و در تقاطع کودکی من و آن کودتا رنگهای تازه گرفتند.
هاتف: دربارهی شخصیت، کارها و گفتارهای شما «گویند هر نوعی سخن». اما آنچه مورد توافق همگانی است این است که شما انرژی بسیار دارید. این همه تبوتاب، این همه انرژی در شما، از کجا میآید؟
رویش: حالا میدانم و برای دانشآموزانم نیز میگویم که زندگی یعنی ترکیبی از انرژی و زمان. وقتی انرژی از زمان بریده شود، زندگی قطع میشود. سنگ انرژی بریده از زمان دارد و به همین دلیل زنده نیست. گیاه و جانور و انسان انرژی در ترکیب زمان است و به همین دلیل زنده است.
من خود را بهعنوان یک موجود طبیعی زنده میبینم؛ اما از همان آوان کودکی که زندگیام با مفهوم مبارزه آشنا شد، حس میکنم انرژی طبیعی وجودم با زمان پیوندی معنادار پیدا کرد. من از هیچکسی دیگر متفاوت نیستم. فعالیت و کارم نیز غیرمعمول نیست. در بسیاری موارد، خود را تنبلتر و کمکارتر از همراهان و همقوراغهایم میدانم. با این وجود، چیزی که شاید مرا پرانرژی نشان میدهد، استمرارم در خط مبارزه بوده است.
هاتف: مبارزه، از آن منظر که شما به آن نگاه میکنید، یعنی چه؟
رویش: من مبارزه را «تلاش برای تغییر» معنا میکنم. مبارز از «وضعیت موجود» راضی نیست و خود را مأمور تغییر آن به «وضعیت مطلوب» میداند. وقتی مبارزه در یک خط معین استمرار پیدا میکند، انرژی بهگونهی مفید روی زمان بار میشود و چیزی که از آن بهنام «زندگی» یا «حیات» نام میبریم، شکل میگیرد. شاید دلیل اینکه میگویند من پرانرژیام، محسوس بودن تلاشم برای تغییر باشد. خودم نیز به خوبی میبینم که در زندگی فردی خود تغییرات مستمر و کلانی را شاهد شدهام و عامل تغییرات مستمر و کلانی در محیط پیرامون خود نیز بودهام.
استمرار در خط معینی که آن را «زندگی» مینامیم، انسان را صاحب «قصه» میسازد. فعالیتهای منقطع و ازهمگسیخته، قصه خلق نمیکند. من زندگیام را در نخ قصه پیوند داده و تلاش کردهام با این نخ «زندگی»ام را در ترکیب «انرژی» و «زمان» حفظ کنم. شاید به همین دلیل، انرژی و فعالیت دهها و صدها همراهم نیز به حساب انرژی من گرفته شده است؛ حال آنکه سهم فردی من در آنها خیلی چشمگیر نبوده است. من در طول زندگی مبارزاتیام، حلقهای از دوستان و همراهانی داشتهام که بهصورت تیمی و گروهی با من همکار بودهاند. متأسفانه اغلب این دوستان و همراهانم در خط مبارزهای که با هم و در کنار هم داشتهایم، استمرار به خرج ندادهاند. عدهای از آنان در این مسیر کشته شده و یا به مرگ طبیعی از بین رفتهاند و عدهای دیگر نیز به تعبیر نظامیها، «از صف محاربه خارج شدهاند». در نتیجه، انرژی و اثر کار و فعالیت این دوستان و همراهانم نیز در ضمن قصه باقی مانده که بهصورت طبیعی به حساب من ریخته شده و این حساب را فراتر از سهم فردی من برجسته ساختهاند.
راز دیگر به نظرم این است که من در زندگی کارهای متفرق و پراکنده زیاد نداشتهام. همیشه یک کار را بهعنوان کار اصلی در نظر گرفته و انرژی و زمانم را به آن اختصاص دادهام. کارهای دیگر همه فرعی بوده و هر وقتی که مصروفیت و اشتغال خود در آنها را به صرفه ندیدهام، از آنها دست کشیدهام. مثلا من در دوران جهاد تنها معلمی میکردم و برای مکاتبی که در ولسوالی جغتو ساخته بودیم، کتاب و قرطاسیه و معاش معلم فراهم میکردم. دو زمستانی که نزد استاد حکیمی دروس طلبگی میآموختم، باز هم تماموقت و انرژیام را بهصورت شباروزی مصروف همان درسها کرده بودم. در دوران مقاومت غرب کابل، خانه و زندگی و همهچیزم را وقف کارهایی کرده بودم که در کابل داشتم. در دوران «امروز ما» و «عصری برای عدالت» از هر کاری دیگر دست و دل کنده بودم و تمام وقت و انرژیام مصروف کارهای این دو نشریه بود. وقتی معرفت به ماجرای اصلی زندگیام تبدیل شد، خود را وقف این کار کردم تا وقتی که بعد از سقوط طالبان به کابل برگشتیم.
در کابل فضا و شرایط بهگونهای شکل گرفت که امید و رویا و هیجان و کار و حمایت و تشویق و نتیجهی کار همه با هم وجود داشتند. در این دوران، کارهای اصلی را در تیم و گروه معرفت انجام میدادم که من بیشتر نقش تسهیلکننده داشتم؛ اما در کنار آن برخی کارهای بسیار سنگین دیگر را نیز با انرژی و هیجان انجام میدادم. تقسیماوقات کاریام در حدود یکونیم سال اول با مسئولیت در شورای ولایتی کابل حزب وحدت و مدیریت جریان تشکیل و فعالیتهای شورای مردم و اشتراک در جلسات مجمع نهادهای مدنی و رسانهها و نوشته و سخنرانی و سهم در مباحث عمومی بهگونهای تنظیم شده بود که تقریبا لحظهبهلحظهی آن مفید و مؤثر تلقی میشد.
من در هر کاری که انجام میدهم با تمام وجود خود شریک میشوم. به کاری که در آن عواطف و افکارم آشتی نداشته باشند، کمتر میپردازم. به همین دلیل است که اغلب، کاری را که میبینم هیجان و عشقم، به هر دلیلی، در آن کاهش یافته و آسیب دیده است، ادامه نمیدهم. تنها روابطم با افراد در این امر مستثنا است. در حفظ رابطهها، حتا در حدی که کراهت و تلخی و آزاردهندگی نیز داشته باشند، اصرار میورزم. در زندگی هیچ دوستی را به یاد ندارم که هرچند در برههای از زمان از هم فاصله گرفته و با هم قورغول شده باشیم، در اولین فرصت و با کمترین بهانه، دوباره جستوجو نکنم و سراغش را نگیرم.
این ویژگی را با کارهایی که انجام میدهم، رعایت نمیکنم. کارم را با منتهای لذت و هیجان و خوشی انجام میدهم. هر وقتی هم که از کاری دلزده میشوم، ولو این کار سیاسی باشد یا فرهنگی یا مثلا یک شغل و حرفه و مدرک معیشت، رهایش میکنم و خود را با آن به ملال گرفتار نمیکنم.
هاتف: تعبیری که بعضی از این «رها کردن» دارند این است که شما ثبات لازم برای کار جمعی را ندارید.
رویش: بلی، برخی از دوستانم، وقتی مرا اولین فردی میبینند که کار مشترکی را ترک کردهام، ملامت میکنند. اما من به خود نمیگیرم. به نظرم، آنچه که هیچ وقت کم نمیآریم، کار است. مهم این است که خط استراتژیک خود در زندگی را فراموش نکنیم. من در حفظ این خط نیز کوتاهی نمیکنم. یکی از خطهای استراتژیکی را که از دیرزمان حفظ کردهام، خط آموزش است. حالا با اطمینان میگویم که این خط، مسیر و رویکردهای مبارزهام را بهصورت عمیق و گسترده تعیین کرده و جهت داده است. کار آموزش کار جمعی و تیمی است. معرفت نمونهی خوبی از کار جمعی است. معرفت نه تنها مرا به اهمیت کار جمعی آشنا ساخت، بلکه کار جمعی را به تنها نمونهی موفق کار برایم تبدیل کرد. کار فردی، انرژی آدم را هدر میدهد، اما به اندازهی این انرژی، اثری لازم بر جا نمیگذارد. من در حفظ رفیقان خود نیز تا حد وسواس پیش میروم. باید بگویم که با هر دوستی که در مسیر کار مشترک خداحافظی کردهام، در حد احساس گناه و ملامتی وجدان نیز آزار دیدهام.
هاتف: با این همه فعالیت اجتماعی، احتمالا برای خانواده وقت کمتری گذاشتهاید.
رویش: متأسفانه، در طول زندگی، بین کار اجتماعی یا رسیدگی به تعهد مبارزاتیام، با اختصاص دادن وقت مفید به اعضای خانواده توازن نداشتهام. این دریغ باعث دلخوری مداوم اعضای خانوادهام شده که فکر میکنم با بزرگواری خود از آن چشمپوشی میکنند، اما از گفتن و تذکردادن آن نیز هرگز کوتاهی ندارند. این نقیصه را در زندگی خود در امریکا تا حدی زیاد تلاش کردهام رفع کنم؛ اما گویا در تأمین آن هیچ نمرهای نمیگیرم.

هاتف: شما روزتان را چهگونه میگذرانید؟ تقسیماوقات دارید؟ معمولا چه کارهایی را در طول روز انجام میدهید که مشغلهی روزانه حساب میشوند؟ من این سؤال را از اکثر افراد میپرسم، چون میخواهم رابطهی افراد پرکار را با وقت و نظم بدانم.
رویش: تقسیماوقات منظم و سختگیرانه ندارم؛ اما در کامپیوترم صفحهای دارم که ایدههایم را در آن مینویسم. هرچه در جریان روز، در اثر مطالعهی کتاب یا دیدن فیلم یا صحبت با یک دوست، بهعنوان ایده به ذهنم میرسد، تا جایی که یادم بماند، در این صفحه مینویسم. تقریبا بهصورت مداوم این ایدهها را مرور میکنم. برخی که قابل عمل اند، بیرون میکشم و شامل طرحها و برنامههای عملیام میکنم. برخی که در جریان زمان به اصطلاح آخوندی «از حیز انتفاع خارج میشوند»، از صفحه پاک میکنم. بقیهی ایدهها را حفظ میکنم. همین ایدهها ستون اصلی تقسیماوقات روزانه و هفتهوار و ماهوارم را نیز شکل میبخشند.
صفحهی دیگری دارم که در آن کارها و وظایفی را که بهصورت معین بر عهده دارم یا قرارهایی را که باید به آنها برسم، با ذکر زمان آنها درج میکنم. تقریبا همیشه تلاش میکنم از هیچ قرار یا تعهدی که برای انجام یک کار دارم، عقب نمانم. حتا اگر نتوانم کاری را مطابق قرار و تعهدی که دارم، انجام دهم، برای طرف مقابلم از آن خبر میدهم. در پاسخ به پیامهایی که میگیرم، بدون استثنا متعهدانه و عاشقانه رسیدگی میکنم. یادم نیست که حتا یک پیام را بدون پاسخ گذاشته باشم. اگر احیانا پیامی بدون پاسخ مانده باشد، حتما در بین پیامها گم شده و از چشمم دور مانده است. گاهی حس میکنم پاسخ پیامها و ایمیلها بخش زیادی از زندگی مفیدم را به خود اختصاص میدهند.
هاتف: حالا که در بیرون از افغانستاناید، در قیاس با زمان زندگیتان در وطن تغییری در نظم کاریتان آمده؟
رویش: تا وقتی که در افغانستان، بهخصوص وقتی به کارم در معرفت مربوط میشد، تقسیماوقات منظم و پر از کارها و امور جزئی داشتم که از ساعت چهار یا پنج صبح تا ساعت هشت و نُه شب را در بر میگرفت. در این تقسیماوقات ساعات اولیهی صبح بدون استثنا اختصاص داشت به نوشتن یادداشتها و مطالعهی کتاب و پاسخ دادن به پیامهایی که دریافت میکردم. بعد از اینکه کار معمول مکتب شروع میشد، شلوغ و رفتوآمد و فضای کار و درس و برنامههای معرفت تمام ساعات روزم را یکی بعد از دیگر به هم بخیه میزد تا شب میشد. این ساعات با تقسیماوقات درسی یا جلسات یا دیدارهایی که با افراد داشتم، پر میشد. در چهار سال اخیر برنامههای درسیام در دانشگاه ابنسینا نیز بخش منظم و معینی از ساعات مفیدم در بعدازظهرها را در بر میگرفت.
در معرفت من تقسیماوقات درسی منظمی داشتم که به خواست خودم در آنها با دانشآموزانم مصروف میشدم. در ابتدا این درسها انسانشناسی و اخلاق و علوم سیاسی و دموکراسی و منطق و مطالعات اجتماعی و تفسیر قرآن بود که در صنفهای مختلف، اما به سبک و دلخواه خودم تدریس میکردم. پس از سال ۲۰۱۶، تمام این برنامهها در بستهی آموزشی امپاورمنت گنجانیده شد که هم آن را با استاد و مربیام، دیوید گرشان، بهصورت جلسات منظم آنلاین به پیش میبردم و هم در صنفها و حلقات درسی ارائه میکردم.
در کابل، چندین بار تلاش کردم که ورزش را هم به لست کارهای روزانهام بگنجانم، اما موفق نشدم. هم بهدلیل اینکه امکانات و فضایش را نداشتیم و هم بهدلیل نگرانیها و هراسهای امنیتی که برایم محدودیت خلق میکرد. به همین دلیل، در سالهای اخیر وقتی فشار خونم به یک معضل آزاردهنده تبدیل شده بود، از لحاظ ذهنی تقریبا خود را برای مرگ تدریجی و محتوم آماده میکردم.
از زمانی که به امریکا آمدهام، تقسیماوقاتم خیلی منظمتر و مطابق دلخواه خودم شده است. اینجا از مشغلههای ناخواستهای که در ضمن اهداف تعریفشدهام نباشند، تقریبا مصون شدهام. مهمتر از همه استرس و نگرانی و هیجان را از زندگیام بهصورت هدفمندانه دور کردهام. هنوز هم حسب عادت، حوالی ساعت سه یا چهار نیمهشب از خواب بر میخیزم. این چرخهی معمول سحرخیزی از تفاوت جغرافیای زندگیام تأثیر نمیپذیرد. هر جایی باشم، ساعت سه تا چهار از خواب بر میخیزم. فرقی نمیکند که ساعت هشت شب خوابیده باشم یا ساعت دوی نیمهشب. پایان خوابم همیشه معین است. در جریان روز اغلب، به استثنای وقتی که فرصتش میسر نشود، دو نوبت بهصورت وقفهی کوتاه استراحت میکنم. وقت استراحت روزانهام خیلی دقیق نیست و بستگی به فرصت مناسب دارد. استراحت روزانهام هیچگاه از یک ساعت بیشتر نیست و اغلب در نیمساعت تمام میشود؛ اما هر وقتی که تمایل به استراحت داشته باشم، خود را ناراحت نمیکنم.
اعتراف میکنم که در طول زندگی بیماری کمخوابی داشتهام که احساس میکنم بر زندگی، صحتمندی و مؤثریت کاریام تأثیری نامطلوب داشته است. من در چهلوچهار سال اخیر، کمتر زمانی بوده است که در شبانهروز از پنج یا شش ساعت بیشتر خوابیده باشم. زمانی که کار جدیتری برای انجام دادن دارم، این مدت به مراتب بیشتر کاهش مییابد. در عین حال، در استراحت کردن و به خواب رفتن هرگز دچار مشکل نیستم. هر جایی باشم و هر قدر شلوغ و آشوب باشد، اگر کسی به من کار نگیرد، وقتی سرم را جایی تکیه دهم و بخواهم بخوابم، در دو یا سه دقیقه به خواب عمیق فرو میروم. در خواب، کمتر کابوس میبینم. قبل از نوشتن کتاب «بگذار نفس بکشم»، برخی تراماهای ذهنی داشتم که مرا اذیت میکردند. یکی از آنها سالگرد فاجعهی افشار بود. بعد از نوشتن کتاب، این تراما هم از ذهن و زندگیام دور شد.
هاتف: با این حساب، میگویید نوشتن برای شما نقش درمانگر یا Therapeutic دارد؟
رویش: دقیقا. شاید بگویم نوشتن نوعی فرار کردن از کمبودیها و نقایص و حرمانهای زندگیام است. در نوشتن احساس راحتی میکنم. در سالهای اخیر تواناییام در سخن گفتن بهشدت آسیب دیده است. بهخصوص، بعد از اینکه فشار خونم بالا رفت، احساس کردم که در برخی موارد به لکنت زبان گرفتار شدم. اما در نوشتن، این مشکل را ندارم. من کمتر به یاد دارم که پاسخ پیام کسی را -هر چند شفاهی بوده باشد- شفاهی پس داده باشم. یادم است یک روز در کمپ کوانتیکو بودم و با قنبرعلی تابش که از عقبافتادن و نامعلومبودن برنامههای انتقال و پروازش ناراحت بود، چندین ساعت، بیوقفه مصروف تبادلهی پیام بودم. یکی از دخترانم وقتی این تبادلهی پیام را در صفحهی واتسپم دید، تا مرز دیوانگی خشمگین شده بود. حالا هم تمام آن پیامها را در صفحهی ورد کامپیوترم ذخیره دارم. حس میکنم وقتی مینویسم روانم را شستوشو میدهم و سبک و آرام میشوم.
هاتف: کتاب میخوانید؟ یا بهتر است بپرسم چهقدر کتاب میخوانید؟
رویش: شاید بگویم که عادت کتابخوانی من با خیلی از افرادی که کتابخوانهای جدی اند، فرق دارد. من همیشه کتاب را با یک سؤال میخوانم: «به این کتاب چه نیاز دارم؟» یا «این کتاب چه بدرد من میخورد؟» به همین دلیل، در مطالعهی کتاب، به تندخوانی، گاهی به خواندن جملات و پاراگرافها و یا حتا به مرور سریع یک صفحه اکتفا میکنم. کتاب را هرگز حفظ نمیکنم. حتا تلاش نمیکنم که یک پاراگراف یا حتا یک جملهی کتاب را به حافظه بسپارم. به همین دلیل، در نوشتههایم کمتر خوش دارم نقل قول کنم یا نقل قولی را بنویسم.
اگر کتاب یا متنی برایم جالب و جدی جلوه کند، چندین بار میخوانم و در صورت لزوم یادداشتبرداری میکنم و این یادداشتها را در موقعی که نیاز داشته باشم، بهعنوان یک مثال در نوشتهام وارد میکنم.
در هفت هشت سال اخیر، بیشترین کتابهایی که خواندهام، مربوط به حوزههای ادراک، فهم و آگاهی بوده است. امپاورمنت، یا مباحثی که با تئوری و تمرینهای امپاورمنت سروکار دارند، بخش اعظم مطالعاتم را به خود اختصاص دادهاند. در سالهای اخیر رغبتم به خواندن کتابهای دینی تقریبا به کلی از بین رفته است. حس میکنم که چیز خاصی در این کتابها نمیبینم که بر توانمندیهای درک و فهم من از دین بیفزاید. کتابهای سروش و ملکیان از آخرین کتابهایی بودهاند که در حوزهی دین و معنویت خواندهام. با کتابهای شریعتی شاید بیشتر از بیست سال است که وداع گفتهام؛ اما تکههایی از کتاب «کویر» و «گفتوگوهای تنهایی» او را بهصورت گزینشی میخوانم، آنهم نه برای اینکه چیز تازهای از آن بگیرم، بلکه برای اینکه در جایی از نوشتهها یا سخنانم به ارجاع دادن آنها نیاز مییابم.
تاریخ افغانستان، تاریخ هزارهها و تاریخ اسلام را بدون اینکه احساس خستگی یا دلزدگی کنم، میخوانم. «سراجالتواریخ» مدتی زیاد از مطالعاتم را به خود اختصاص داد. مخصوصا وقتی زبان کاتب را در بیان وقایع فهمیدم و از لای گزارشاتی که او ارائه کرده بود، به تلخترین دریافتها رسیدم که شرحشان بماند برای یک گفتوگوی دیگر.
از اینکه بگذریم، تاریخ اسلام را نیز با دقت و وسواس میخوانم. در تاریخ اسلام، نشانههایی را جستوجو میکنم که خط حرکت و رشد و تحول در زندگی پیامبر و اصحاب و خلفای جانشین او را در سیمای نشانههایی که از خود بر جا گذاشتهاند، قابل فهم میسازند. من نه تاریخ هزارهها و افغانستان را با حب و بغض و تعصب و نفرت میخوانم و نه تاریخ اسلام را. مرور این تاریخها را برای فهم انسان و سرگذشت انسان جالب میدانم.
از حدود بیستوپنج سال به اینسو، دموکراسی و حقوق بشر و مبارزهی مدنی عاری از خشونت نیز بخشی دیگر از مطالعاتم هستند که وقت مفیدم را به آنها اختصاص دادهام. در این حوزه نیز هیچگاه بهعنوان یک کار دانشگاهی و اکادمیک نگاه نکردهام؛ بلکه تاریخ تحول قدرت و برجستهشدن زمینههای توزیع و مدیریت قدرت را مرور کردهام.
هاتف: فیلم چهطور؟
رویش: فیلم، مخصوصا سریالهایی را که برایم جالب بودهاند، مثل یک اعتیاد میبینم. در فیلم و سریال نیز بهجای دنبال کردن داستان، بهدنبال نشانهها میگردم. حس میکنم در پیدا کردن و دنبال کردن نشانهها مهارت خوبی دارم. مثلا اکت و ادای خاص، حرکت چشم و رنگ و رخسار آدمها را به دقت متوجه میشوم. در فیلم «هنگر گیمز»، لحظهای که کتنیس از سوراخ درخت، به اتاق فرمان وقوف یافت و چشمانش در یک حالت خاص گردش کرد و به نقطهای ایستاد، برایم هیجانانگیزترین قسمت فیلم بود. برای دانشآموزانم میگفتم: درنگ کتنیس درنگ یک آگاهی بود. زندگی کتنیس بعد از همین درک، تغییر کرد.
در کنار اینها که گفتم، مقالههای تحقیقی و گزارشهایی را که مربوط افغانستان و ایران اند، تا جایی که به دستم برسند، مطالعه میکنم. ژورنال دموکراسی مؤسسهی نید را بهصورت منظم مطالعه میکنم. حس میکنم مطالب این ژورنال نیازم برای مطالعهی مسائل جدید در جهان امروز را تا حدی لازم پاسخ میگویند.
هاتف: در کارنامهی شما فهرست بلندی از کار سیاسی هم هست. در طول چند دهه، نگاه شما به سیاست در افغانستان تا کجا و از چه جهاتی تحول یافته است؟
رویش: نگاه سیاسی من در قالب تجربههایی که چهار نسل گذشته را با آن ردهبندی میکنیم، تحول یافته است. من از ابتدای دههی شصت خورشیدی مبارزهی سیاسی را با نگاه ایدئولوژیک چپ مائویستی شروع کردم. آن زمان حدود دوازده سال سن داشتم و بهعنوان یک کودک، در جمع مبارزان سامایی پیش روی معلمی نشستم که جامعهشناسی احمد قاسمی را برای ما تدریس و تشریح میکرد. در جامعهشناسی احمد قاسمی پنج دورهی رشد تاریخی انسان را از کمون اولیه تا سوسیالیسم و کمونیسم مرور کردیم. بعد از آن چهار سال دیگر را بهعنوان یک نوجوان سامایی با راهپیمایی بزرگ مائو و تجربههای چهگوارا و خاطرات هوشی مین و داستانهای ماکسیم گورکی و سایر نویسندگان چپ دلخوش بودم. «تحلیل طبقات» مائو را میخواندم، خروشچف و دینگ شائوپینگ را بهخاطر تجدیدنظرطلبی و انحراف آنها از اندیشههای مارکس و لنین و مائو دشمن خود میدانستم. شوروی را سوسیالامپریالیسم خطاب میکردم و مجید کلکانی و یاران او را قطب مبارزه و اندیشه و الگوی عمل خود میدانستم. در همین زمان با قسیم اخگر نیز آشنا بودم و از او هم حرفهایی میشنیدم که هر چند بوی مذهبی داشت، اما در دل خود میگفتم که او هم یک کمونیست و مبارز چپ است، هرچند کمی متفاوتتر میاندیشد.
هاتف: گفتید در حدود دوازدهسالگی. آیا میتوان درگیریهای آن سن را شروع «مبارزهی سیاسی با نگاه ایدئولوژیک چپ مائویستی» خواند؟
رویش: بلی. بهخاطری که یادم میآید تقریبا اکثر مبارزان چپ در همین حد از مبارزهی سیاسی یا نگاه ایدئولوژیک چپ مائویستی بهرهمند بودند. فقط دو سه سال گذشت تا اینکه حس میکردم کمتر کسی از آنان چیزی بیشتر از من یا همقوراغهای من میدانند. همین که خود را مائویست و سامایی و مبارز چپ میدانستم، به حد اقناع میرسیدم. راهپیمایی بزرگ مائو برای من تاریخ نبود، بلکه تمام مائویسم بود که در خلال آن، من برای خود دوست و دشمن را ردهبندی میکردم. شاید برای تان خندهدار باشد که برای من چوته و لینپیائو و چوئن لای بهخاطر نقش شان در راهپیمایی بزرگ و دوران تصفیهی بزرگ مائو در نوسان بودند. بعدها وقتی کتاب «قلعهی حیوانات» را میخواندم، صدایی در گوشم طنین آشنا داشت که میگفت: «حق همیشه با برادر ناپلئون است!» حس میکردم برای من، این صدا کمی تغییر مییافت و طنین آن در ذهنم به اینگونه بازسازی میشد: «حق همیشه با صدر مائو است!»
این هم شاید برای تان تعجبآور باشد که بعد از جامعهشناسی احمد قاسمی، جدیترین مطالعهی ایدئولوژیک سازمانی ما در ساما، خواندن شبنامههایی بود که گفته میشد به قلم مجید کلکانی نوشته شده است. برای ما مبارزه و چپاندیشی و کمونیسم و مائویسم و همه چیز در این رده، به جملات و تعبیراتی تقلیل مییافت که مجید کلکانی یا برخی از پیشگامان شهید سامایی در شبنامههای سازمان نوشته بودند. بعدها تعجبم از این ناحیه بیشتر شده بود که اغلب نوشتههای قیوم رهبر، به مراتب عمیقتر و بهتر از شبنامههای ساما بودند، اما این نوشتهها را کسی بهعنوان متن آموزشی نمیخواند یا توصیه نمیکرد؛ اما شبنامههایی را که فرض کنیم با یک عنوان حماسی نوشته شده بود، هفتهها تحلیل میکردند و با آبوتاب فراوان برای ما میخواندند و ما هم آنها را با ولع و اشتیاق گوش میدادیم و مرور میکردیم.
هاتف: از چه وقت در آن خط فکری و گرایش سیاسیتان تغییر آمد؟
رویش: در نیمهی دوم دههی شصت، با یک تحول، در روشنایی اندیشهها و سخنان داکتر شریعتی، از جامعهی بیطبقهی کمونیستی به جامعهی بیطبقهی توحیدی کوچ کردم و بهجای مارکس و انگلس و مائو و چهگوارا، به محمد و علی و حسین و ابوذر و فاطمه و زینب روی آوردم. در این خط تا مرز تقلید از آیتالله خمینی نیز پیش رفتم و وقتی او از دنیا رفت، به توصیهی استاد حکیمی، با تقلید از یک حکم آیتالله اراکی، در تقلید خود از آیتالله خمینی باقی ماندم. یکی از خاطرههایم که تا اکنون نیز دستنویس آن باید در کتابچهی خاطراتم باقی باشد، مربوط به زمانی است که آیتالله خمینی سلمان رشدی را تکفیر کرد. من برای اینکه بدانم این فتوای آیتالله خمینی را قبول کنم یا نه، به قرآن فال زدم و اتفاقا آیهای را یافتم که در آن سزای کسی معین میشد که به خدا و رسولش افترا و تهمت بستهاند. من با این فال زدن موضع خود را تعیین کردم و از تردید بیرون آمدم.
به این ترتیب، شش هفت سال دیگر عمرم در ختم دههی شصت و اوایل دههی هفتاد با خواندن درسهای ملایی و کتابهای اسلامی گذشت. تقریباً تمام کتابهای شریعتی و مطهری و تاریخ اسلام با روایت کسانی چون جعفر سبحانی و جلالالدین فارسی را که به دستم میرسیدند، خواندم. هر باری که به پشاور میرفتم، هر قدر پول که مییافتم، مصرف خرید کتابهایی میکردم که اغلب آنها کتابهای دینی بودند.
در دههی هفتاد در مسیر عبور از سیاست ایدئولوژیک و ایستادن در خط سیاست قومی و اتنیکی و طرح مطالبات و خواستههای قومی و اتنیکی قرار گرفتم که خود نوعی استحالهی ایدئولوژیک نیز محسوب میشد. من در این دهه با نسلی مواجه شدم که کنشگری سیاسی را در عبور از سیاست ایدئولوژیک به سیاست قومی تمثیل میکردند. جنگهای کابل و فعالیتهای فرهنگی و نشراتی در کمیتهی فرهنگی حزب وحدت در کابل و انتشار نشریههای «امروز ما» و «عصری برای عدالت» و «فدراسیون آزاد ملی» نشانههای دیگری از یک تحول یا استحالهی ایدئولوژیک بودند که من در پذیرش آن دچار هیچگونه تردید نشدم.
در دههی هفتاد خورشیدی، مهمترین تحول در نگاه سیاسی من با شکست مقاومت غرب کابل و آغاز کارهای نشراتی «امروز ما» و «عصری برای عدالت» و مخصوصا تأسیس لیسهی معرفت ارتباط دارد. من در زمان شکست مقاومت غرب کابل خیلی جوان بودم. چیزی در حدود بیستوسه یا بیستوچهار سال. شب ۲۲ حوت، شب تلخ و سنگینی بود که ابتدای آن با حس تلخ کینه و انتقام از کسانی که «دشمن» تلقی میکردیم، عجین بود و بعدها، به تحولی در نگاه و رویکرد سیاسی و مبارزاتیام منجر شد.
دو دورهی کار نشراتی «امروز ما» و «عصری برای عدالت»، فصل درنگ و آگاهی مبارزاتیام را به مرحلهی پختگی و انتخاب نهایی رساند که با گام گذاشتن در وادی «معرفت» به انتخاب مسیری جدید در زندگی و نگاه مبارزاتیام منجر شد. معرفت، برای من پاسخی به یک سؤال مهم بود که آن را در «بگذار نفس بکشم» بهعنوان نقطهی عطف سیاسی در زندگی سیاسی و مبارزاتی خود و تمام همنسلان هزارهی خود میدانم. با شکست مقاومت غرب کابل و از دست دادن مزاری، به این تأمل رسیدم که چه سیاستی را میتوان برای نجات جامعه در پیش گرفت که بهای آن شکست مقاومتی در حد مقاومت غرب کابل و از دست دادن شخصی مانند مزاری نباشد. «امروز ما» و «عصری برای عدالت» این تأمل را از لحاظ منطقی گسترش داد، اما معرفت و نظام آموزشی معرفت پاسخ روشن و عملی به این تأمل بود.
هاتف: پس میتوان گفت که لیسهی «معرفت» برای شما چارچوبی برای یک آزمون اجتماعی-سیاسی هم بوده است. به این معنا که میخواستید نوعی کنش اجتماعی-سیاسی متفاوتی را تجربه کنید که حاصلش پایدارتر و عمیقتر باشد. این برداشت درست است؟
رویش: همینطور است. در دورهی پس از شکستهایی که ذکر کردم، هر تحولی که در نگاه سیاسی من پیش آمده است، نخ آن به تجربهی آموزشی معرفت بستگی دارد. معرفت برایم خطی ایجاد کرد که هرگونه رفتوبرگشت یا کنشگری سیاسی خود را در امتداد همین خط ارزیابی و تعدیل کردهام. من در دو سوی خط معرفت، با حرکتهای سیاسی و مدنی زیادی همراهی و درگیری داشتهام، اما معرفت برایم نقش همان خط میانگینی را ایفا کرده که از بحران و نوسان شکننده و خردکننده مصون بمانم. گاهی دوستانم مرا بهخاطر افتادن در خط محافظهکاری ملامت میکنند. راز این محافظهکاری را در معرفت و درگیریهایم با آموزش و دانشآموز میبینم. در قالب معرفت و کار آموزشی، حفظ و مراقبت تمام تحولاتی که بهدلیل فضای آموزشی در جامعه اتفاق افتاده است، برایم به دغدغهی اصلی تبدیل شده است. فکر میکنم اگر کسی نسبت به این تحول بیپروایی کند، به جامعه هیچ خیری نمیرساند، بلکه شدیدا آن را آسیب میزند.
هاتف: به نظر میرسد که شما در مقام آموزگاری هم حساسیتی با کلمهی «سیاسی» ندارید.
رویش: من به سیاست با تمام وجودم عشق میورزم و سیاست را مهمترین کنشگری انسان میدانم. از سیاست نان نخورده و به تقدس امر سیاسی همیشه اعتنا داشتهام. تا زمانی که با ادبیات مذهبی انس بیشتری داشتم، سیاست را پیشهی پیامبری میدانستم. به نظرم کسی که از سیاست و امر سیاسی کنارهگیری میکند، دو دریغ را بهوجود آورده است: خود را از نقش مثبت برای رهبری سالم قدرت و فرصت در جامعه محروم ساخته است و دست افراد شیاد و قلدر را برای سوءاستفاده از سیاست برای مطامع و منافع سخیف شخصی و گروهی باز گذاشته است.
سیاستورزی را از سیاستبازی و مدیریت قدرت سیاسی مجزا میدانم. شاید من به لحاظ سنی و منشی که دارم، دیگر هیچگاه به مدیریت قدرت سیاسی رغبت نشان ندهم؛ اما با خود عهد بستهام که هیچ کاری را در زندگیام از سنجش با معیارها و استانداردهای سیاسی جدا نکنم.
هاتف: به نظر شما، آیا در افغانستان امکان ساختن حزب سیاسی مستقلی هست که بدون وابستگی به بیرون به ورشکستگی مالی و سیاسی نرسد؟
رویش: از نظر امکان بلی. اما شرطش این است که بین «واقعیت» و «آیدئال» جامعه توازن منطقی خلق کنیم. منظورم از «واقعیت» همین چیزی است که حالا هست و وجود دارد و از آن با تعبیر «وضعیت موجود» نیز یاد میکنیم. «آیدئال» برای من ایجاد جامعهی مدنی و دموکراتیک است که در آن تمام انسانها از سه آفت ترس و فقر و تحقیر مصون باشند و به امنیت و رفاه و شادی دسترسی داشته باشند. «آیدئال» جامعه را «وضعیت مطلوب» نیز میگوییم. گذشتن از وضعیت موجود و رسیدن به وضعیت مطلوب مانند خیز زدن از روی یک پل یا گذر از یک رودخانه نیست. یک تحول تدریجی و مداوم است که در یک فرآیند منطقی و روشمند اتفاق میافتد. حزب سیاسی مستقل همین فرآیند را تسریع و تسهیل میکند. همچون حزب سیاسی به هیچ منبع مالی گزافی نیاز ندارد. تمام اهداف آن انسانی اند که اکثر آنها با نیروی انسانی برآورده میشوند و نیازی به منابع مالی گزاف ندارند.
حزب سیاسی وابسته، طرحهایی دارد که بند ناف آن به چیزی غیر از منافع و سرنوشت انسان جامعه بسته است. توطئه و دسیسه و پنهانکاری و جنگ و خشونت و تبلیغات فریبنده به پول و سرمایههای زیادی نیاز دارد که بدون وابستگی به منابع بیرونی تأمین نمیشود. حزب سیاسی مستقل که به هدف تأمین خیر و رفاه مردم فعالیت کند، هیچ کاری را انجام نمیدهد که خارج از استطاعت مردم باشد.
بگذارید یک نمونهی ساده از یک حزب مستقل مردمی را برای تان بگویم که اگر یک فرد به معنای واقعی کلمه سرنوشت جمعی خود را جدی بگیرد و زندگی سیاسی را ضمانتی برای مصونیت سیاسی جمعی خود تصور کند، به چه سادگی بودجهی هنگفتی را برای آن تأمین میکند: شما حزبی ایجاد کنید که اعضای آن، از مجموع عواید فردی خود، نودونُه درصد را برای بهبودی و رفاه خود و خانوادهی خود اختصاص دهد و تنها یک یا دو فیصد آن را بهعنوان «مالیهی بقا» برای رسیدگی به سرنوشت جمعی خود هدیه کند. تصور کنید که با همین هدیهی کوچک اما برنامهریزیشده چه منبع عظیمی از عواید مطمئن برای یک حزب سیاسی فراهم میشود.
حزب سیاسی میتواند سرمایهگذاری کند، میتواند مساعدت جمعآوری کند، میتواند طرحهایی بریزد که بدون هزینهی سنگین، عایدات مطمئنی را برای تقویت بودجهی حزب فراهم کند. بنابراین، اگر هیچ کاری شدنی نباشد، ایجاد حزب سیاسی ملی و غیر وابسته شدنی است. شرط اولش این است که واقعا بخواهیم همچون حزبی را بسازیم.
هاتف: «اگر بخواهیم». چرا نمیخواهیم؟ چرا افغانستان چنان حزبی نداشته و ندارد؟
رویش: تا اکنون نیز به این نتیجه نرسیدهام که سیاست و کار سیاسی به معنای واقعی کلمه به یک «خواست» جدی برای ما تبدیل شده است. حداقل من چنین نشانهای را سراغ ندارم. یک زمان سیاست با «آرمان» بخیه میخورد. سیاست آرمانی سیاستی است که خشونت را در بطن خود پرورش میدهد. انسان آرمانگرا، فداکار است و هر کسی که خود را فدا کند، در فداکردن دیگران درنگ نمیکند. خشونت تلخ از همین جا منشأ میگیرد. کسانی که بیشتر آرمانگرا بودهاند، بیشتر فداکاری داشتهاند و کسانی که بیشتر فداکاری داشتهاند، بیشتر بیرحم و خشن بودهاند. توجیه آرمانگرایی را کنار بگذاریم که همیشه در صفهای موافق و مخالف نوسان دارد. از زمانی که سیاست ما از آرمان جدا شد، سیاست به بستر منفعتطلبی و سودجویی فردی تقلیل پیدا کرد. در دوران جمهوریت، سیاست بستری برای رسیدن به منصب و چوکی و پول و حمایتهای داخلی و خارجی شد. این الگوها، هرچه باشند، سیاست نیستند. تجارت اند و مافیابازی اند و صد اسم و وصفی دیگر دارند، اما سیاست نیستند. رسیدن به این مرحله هم به میزان معینی از سواد سیاسی ضرورت دارد و هم به میزان معینی از رشد اخلاقی و معنوی. افغانستان تا اکنون در این دو عرصه نمرهی خوبی نمیگیرد. سیاستگران گذشتهی ما آرمانگرایان ایدئولوژیک بودند که بدون استثنا، در جبههی چپ و راست، شکست خوردند و نسبت به آرمان خود بیباور شدند. سیاستگران کنونی ما از سیاست بهدنبال نام و نان و منصب حکومتی اند که بهخاطر مطامع و منافع فردی خود به بیچارگی و ابتذال افتادهاند.
ما در معرفت سیاست میکردیم. سیاست به تمام معنایی که انقلابیون و مبارزان گذشتهی ما در پیش داشتند و بهخاطر آن از همه چیز خود میگذشتند. ما هم جلبوجذب داشتیم و بهترین و نابترین استعدادها را پای درس و بحثهایی مینشاندیم که متأثر از نگاه و رویاهای سیاسی ما بود. برای این سیاست، هیچگاه به کمبود پول مواجه نشدیم و هیچگاه هم بهخاطر پول، ناگزیر نشدیم که کوچکترین بخش فکر و نگاه و رویای سیاسی خود را با کسی معامله کنیم. حس میکنم تا قبل از معرفت، سیاست من هم برای فرد خودم هزینههای سنگین روحی و جسمی و مالی داشت و هم برای کسانی که به نحوی متأثر از سیاست من بودند. من برای این سیاست حتا نمرهی اندکی از موفقیت هم قایل نیستم که بتوانم آن را به درستی توجیه کنم. اما با معرفت، سیاستی را در پیش داشتهام که کمترین هزینه برای خودم یا کسانی که متأثر از سیاستم بودهاند، نداشته است؛ اما موفقیت آن را نه تنها خودم، بلکه تقریبا اکثر ناظران و داوران منصف، با نمرهی خوبی اعتبار کردهاند. با همین نگاه، معرفت را بستر مناسبتری برای سیاستورزی و کنشگری سیاسی خود میدانم.
هاتف: در حدود سهدهه پیش، همچنان که در سخنان قبلی تان یادآور شدید، شما یکی از محوریترین افراد فعال در نشریههایی چون «امروز ما» و «عصری برای عدالت» بودید که در آن زمان بحثهای داغ بسیار برانگیختند. اگر امروز خودتان آن نشریهها را نقد کنید، چه جنبههایی از آنها را سزاوار نقد و بازسنجی میدانید؟
رویش: «امروز ما» و «عصری برای عدالت» اولین تجربهی مبارزاتی ما از آن چیزی بود که بعدها بهنام تبدیل تجربهی سیاسی به شعور سیاسی جامعه یاد میکردیم. جنگ و مقاومت که برجستهترین وجه کنشگری سیاسی جامعه در طول دههی شصت و آغاز دههی هفتاد خورشیدی تلقی میشد، تجربهی تلخی بود که هزینهی سنگین جانی و مالی و عاطفی جامعه را به همراه داشت. این تجربه در دوران مقاومت غرب کابل به اوج رسید. من وقتی از مقاومت غرب کابل یاد میکنم، از تجربهای یاد میکنم که در آن تمام نیروهای مؤثر و مفید جامعهی هزاره در حول یک رهبری و حزب منسجم گرد آمده بود. تصور کنید که تمام کادرهای نظامی و سیاسی رژیم حزب دموکراتیک خلق، کادرهای ورزیده و توانمند گروههای جهادی، افراد و شخصیتهایی که در جریانهای مختلف ایدئولوژیک از فعالان محوری محسوب میشدند، نویسنده و شاعر و هنرمند، جوانان شجاع و هوشمند، همراه با حمایت عاطفی و اقتصادی از سراسر جامعه در حول این مقاومت گره خورده بود. من وقتی سید یزدانشناس هاشمی و ضابط اکبر قاسمی و جنرال خداداد و ابوذر و شفیع و دهها چهرهی دیگر را میدیدم که تحت رهبری مزاری به یک مقاومت وصل بودند، حس میکردم که تمام جامعهی هزاره با تاریخ و خاطرهها و استعدادهای خود در همان نقطه گره خورده بودند. جامعهی هزاره، هیچگاهی به آن میزان از انسجام سیاسی نیروها و کادرهای خود نرسیده بود. در سال ۱۳۷۳، وقتی رژهی نیروهای نظامی حزب وحدت در سرک شورای ملی برگزار شد و تمام چهرههای سیاسی و هزاران نفر از زنان و مردان در دو طرف جاده صف کشیده و آن را نظاره میکردند، اوج اقتدار یک جامعهی سرکوبشده و محروم را تماشا میکردید که در قلب کابل به نمایش درآمده بود. جنگ و مقاومت غرب کابل نیز فشردهی تمام این نیروها بود که با نام حزب وحدت و مزاری یکجا بود. این مقاومت اما، شبیه دولت مستعجلی بود که در اواخر سال ۱۳۷۳ در هم شکست و ستون اقتدار آن در قامت مزاری و ساختار حزب وحدت فرو ریخت.
شمارهی اول «امروز ما» یک ماه قبل از سقوط مقاومت غرب کابل منتشر شد و تا شمارهی سیزدهم تحت چتر حزب وحدت ادامه یافت. در کنار این نشریه، هفتهنامهی «صفحهی نو» نیز تا بیستویک شماره منتشر شد، نشریهی دیگری نیز بهنام «پیام نو» تحت نام داکتر صادق مدبر و حرکت اسلامی تا پنج شش شماره منتشر شد و چندین شمارهی «نامهی خبری» در لندن نیز بهصورت ماهنامه با مقالههایی از همین آدرس به نشر میرسید. در شش هفت ماه نخست کار «امروز ما» پنج جزوه نیز بهصورت کتاب کوچک جیبی از آدرس کانون فرهنگی رهبر شهید-اسلام آباد منتشر شد که همه در بستهی کار «امروز ما» قرار میگرفت. این کار فرهنگی و نشراتی نیز، درست مانند مقاومت غرب کابل، یک موج بیسابقهی انرژی و امید را در جامعه برانگیخت که تا حدی زیاد خلای عاطفی و سیاسی شکست و عدم حضور مزاری را برای هزارهها جبران میکرد.
در تجربهی کار «امروز ما»، دو نکته برای من بیشتر از همه آموزنده و تشویقکننده بود:
اول، این کار در زیر چتر یک حزب آخوندی صورت گرفت که تفنگ و آیات قرآن را بهصورت همزمان در خدمت سیاست قرار داده بود. «امروز ما» با سیزده شماره که هزاران کلمه و صدها صفحه نوشته را شامل میشد، در یک فضای مملو از باروت و هیاهو و خشم و جنگ و نفرت به گوشههای دستنیافتنی و بکر احساسات و عواطف و فکر و باورهای سیاسی و مذهبی جامعه رخنه کرد. اسم هزاره به معنای واقعی کلمه تابو بود، چه رسد به اینکه این کلمه بهصورت مشخص با تابوهای دیگر مانند شیعه و تشیع و سید و آخوند و سیاستهای جمهوری اسلامی ایران و جدال با شورای نظار و تاجیک و پشتون و سیاف و گلبدین حکمتیار و طالب و امثال آن قاطی میشد. وقتی بحثهای صد سال جنگ روانی با هزارهها و سکوت سیاسی و حق سیاسی و حق مذهبی و محسنی انگل خون برای خیانت و تشیع درباری و سیاستهای نژادی جمهوری اسلامی و لقبهایی که هزارهها را با آن خطاب میکردند، در «امروز ما» برجسته شد، مثل این بود که صدها غار زنبور را به یکبارگی شورانده باشند و همه در وزوزهای آزاردهنده و نیشزدنهای سوزناک به تکاپو افتیده باشند.
دوم، در تمام کارزارهای «امروز ما» و «عصری برای عدالت» من و دایفولادی تنها بودیم. نفر سوم ما رضا مسکوب، پدر دایفولادی بود که از صبح تا شام روی کندهی زانو در اتاقهای نمزده مینشست و برخی از دستنوشتههای دایفولادی را با قلم خودکار بازنویسی میکرد که خواناتر شود. حالا که به آن زمان برگشت میکنم، آرامش و بیخیالی جالبی که در کارهای خود داشتیم، برایم خوشایند جلوه میکند. من در دفتر حزب وحدت تنها بودم و تکیهگاهم چند جوان بیتجربهای بود که بیشتر از خودم به پناه و دلجویی نیاز داشتند. گاهی دایفولادی که از امنیت من نگران میشد، میگفت که هوش کن که در ظرف جداگانه غذا نخوری و قبل از دیگران دست به غذا نزنی و شب در اتاق تنها نخوابی و توصیههایی دیگر از این دست. محمد محقق علیه ما فتوا داده و عملا جبهه باز کرده بود. از رییس تا همهی اعضا و کادرهای حزب وحدت که در دفتر آمدورفت داشتند، با کار «امروز ما» دشمن بودند و از هیچ تلاشی برای متوقف کردن آن ابا نمیورزیدند.
اینکه بپرسم کار «امروز ما» و «عصری برای عدالت» چه عیب و ایرادهای جدی داشت، میگویم که صدها جای آن عیبناک و ناقص بود؛ اما در عین حال، تمام خلاهای کار این دوران را بهدلیل عبور سریعی که از حوزهی تجربهی خونین و پر از اغتشاش و بلوا به نظام آگاهی و بازآفرینی فکری جامعه داشتیم، قابل توجیه میدانم. ما هم تازهکار بودیم و هم زخمی و دردمند. زبان و ادبیات «امروز ما» فوقالعاده تهاجمی و بیپروا بود. اما فکر میکنم که در همین جهش خشمناک و توفنده، راه درازی را نیز طی کردیم که شاید در شرایط و وضعیتی دیگر زمان و انرژی زیادتری را اقتضا میکرد.
هاتف: نمیشد آنقدر بیپروا نباشد؟ بالاخره کلمات قدرت دارند.
رویش: ببینید، جنگ و خشونت، در «امروز ما»، صرفا از لحاظ میدان و ابزار و تکنیکهای خود تغییر کرده بود. این جنگ به تمام معنا جنگ بود؛ اما جنگی که از عرصهی عمل و تجربه به عرصهی فکر و شعور انتقال یافته بود. «امروز ما» اسم این جنگ را جنگ منطقی گذاشته بود و میگفت که در این جنگ، برندهی واقعی جامعه است؛ اگر منطقی پیروز میشود، جامعه به یک منطق پیروز دست مییابد و اگر منطقی شکست میخورد، جامعه از شر منطق غلط نجات مییابد. این جنگ، برعکس جنگ فیزیکی است که در آن، هر کسی برنده یا بازنده شود، شکست و آسیب و هزینهاش کمر جامعه را خم میکند. خانهای که ویران میشود، انسانی که به قتل میرسد، اعتمادی که فرو میریزد، ارزشهای اخلاقی که نابود میشود، همه هزینههایی اند که بر جامعه تحمیل میشوند. این در واقع اساس توجیه کار «امروز ما» بود. ما در «امروز ما» افراد زیادی را آزرده ساختیم که در شرایط عادی و معمول بهترین و نزدیکترین دوستان ما بودند. حالا لازم نمیدانم که اسم این افراد را تک تک بگیرم؛ اما میتوانم بگویم که در تیغزنی «امروز ما» پروای هیچکسی و هیچ چیزی را نداشتیم و این کار، بهصورت طبیعی، ویرانیهای زیادی را به همراه داشت.
هاتف: «عصری برای عدالت». این نشریه تفاوتی با «امروز ما» داشت؟
رویش: «عصری برای عدالت» بعد از «امروز ما» منتشر شد. این نشریه که بهصورت ماهنامه از ۳۲ صفحه شروع شد، در برخی از شمارهها تا هشتاد و نود صفحه هم حجیم شد. کار «عصری برای عدالت»، برخلاف «امروز ما»، خط استراتژیک معینی را دنبال کرد که در واقع هر شمارهاش پلهای ابتدایی بود برای ورود به پلهی دومی. در «عصری برای عدالت» هیچ یک از ناگزیریها و دستوپاگیریهای کار «امروز ما» را نداشتیم. مثل این بود که پرواز ما از دایرهی یک قفس محدود نجات یافته است. از لحاظ امنیتی نیز احساس مصونیت بیشتری میکردیم. چون ناگزیر نبودیم کار خود را در فضای درهمریخته و نامطمئنی که دفتر سیاسی حزب وحدت را پوشانده بود، مدیریت کنیم. در «عصری برای عدالت» باز هم من و دایفولادی تنها بودیم. داکتر انور یوسفی، دوستی بود که نقش پوشش و استتار در آدرس و تماسهای حضوری با برخی از افراد و دوستانی را ایفا میکرد که ملاقات با آنها را ضروری میدانستیم. روزهای من و دایفولادی از اول صبح تا شام در چارچوب یک تقسیماوقات معین کاری تنظیم شده بود. قبلازظهر با انرژی و نیروی تازه کار میکردیم و مطالب را آماده میکردیم تا برای چاپ فرستاده شوند. دایفولادی مینوشت و من تولیدات روز قبل او را بازنویسی و ویرایش میکردم. بعدازظهرها را برای نشستن و گپ زدن و قصه و گشتوگذار در خیابانهای راولپندی و خرید مایحتاجات خانه اختصاص داده بودیم. شبهای ما مال خود ما و خانواده بود که من اکثرا با شهناز و دو کودک ما با پای پیاده از سرک حایل بین راولپندی و اسلامآباد عبور میکردیم و در کوچههای اسلامآباد قدم میزدیم.
و اما تجربهی دشوار ما در «عصری برای عدالت»، گیر افتادن بین جنگ و سیاستهای جنگی حزب وحدت در همسویی با شورای نظار و جمهوری اسلامی ایران بر ضد طالبان بود. در «عصری برای عدالت» جدال آزاردهندهی عواطف و تفکر جامعه را تجربه میکردیم. عواطف جامعه از عملکردهای طالبان و شورای نظار و جمهوری اسلامی ایران به یک نسبت جریحهدار بود. از زخم غرب کابل و مزاری همچنان خون میچکید؛ اما در حوزهی فکر و منطق جامعه نیز راه روشنی وجود نداشت که بتوان با سیاست و رهبری حزب وحدت آن را دنبال کرد یا بدیلی برای عبور از این حزب نشان داد. جامعه در فقدان مزاری به خلیلی و محقق تکیه کرده بود. «عصری برای عدالت» این تکیهگاه را خطرناک میدید و هشدار میداد که جامعه را بهصورت هولناک به پرتگاه سیاستهای جمهوری اسلامی ایران و دستکهای سیاسی آن در سطح منطقه و جهان فرو میاندازد. «عصری برای عدالت» از لحاظ منطقی در موضعی برتر قرار داشت، اما از لحاظ عاطفی جز جریحهدارکردن عواطف جامعه بهرهای نمیگرفت. به همین دلیل بود که وقتی هشدارهای ما برای اجتناب از جنگ نتیجه نداد و جنگ عملا در حومههای مزار و جبههی شیخعلی و دایمیرداد آغاز شد، «عصری برای عدالت» را قطع کردیم و بعد از یک وقفه دور جدیدی از فعالیتهای خود را بهنام «فدراسیون آزاد ملی» از سر گرفتیم که بیشتر به چاپ و نشر جزوههای کوچک محدود بود و با چاپ «افغانستان؛ قلمرو استبداد» به سقوط رژیم طالبان و آغاز دور جدید سیاسی در افغانستان وصل شد.
هاتف: و نقدتان؟
رویش: تاریخ به عقب بر نمیگردد. من هم نیازی نمیبینم که خود را به زحمتی بیندازم که کار «امروز ما» و «عصری برای عدالت» را از ظرف زمانی و مکانی خاص آن بیرون کنم و با معیار امروز قضاوت کنم. اما حاصل این تجربهی دشوار برای من همین است که میگویم تجربهی نسل دههی هفتادی ما در شمار یکی از تجربههای ناکام و پرهزینهای بود که هرگز به آن برگشت نمیکنیم. نقد من، تخطئهی مقاومت غرب کابل یا کارهای «امروز ما» و «عصری برای عدالت» نیست؛ اما نسل امروز و فردای خود را به هیچ قیمت سزاوار آن نمیدانم که آن تجربهها را تکرار کند. صلح و آرامش از راه جنگ تأمین نمیشود. حق و حقوق از میلهی تفنگ بدست نمیآید. پاسخ خشونت و نفرت، خشونت و نفرت نیست. اگر اینها را بهصورت غیرمستقیم نقد رویکرد مبارزاتی ما در دههی هفتاد تلقی کنیم، احساس منفی نخواهم داشت.
نگاه منتقدانهی من به کار «امروز ما» و «عصری برای عدالت» در چارچوب تئوری «ویرانگری سازنده» یا «Constructive Destruction» قرار میگیرد. این دو ماهنامه، ویرانگری بیباکانهای را در پیش گرفت که هضم و پذیرش آن در زمان خود برای جامعه سنگین بود. به همین دلیل، همچنان که گفتم، این دو تجربه را رویهی دیگر تجربهی مقاومت غرب کابل میدانم که در کتاب «بگذار نفس بکشم» آن را در یک بخش مستقل بهنام «قیامی در پایان یک تاریخ» روایت کردهام. هر دو وجه این قیام تلخی آزاردهندهای داشت: هم جنگ و فاجعه و ویرانیهایی که در غرب کابل شاهد شدیم و هم جدال و مناقشه و آشوبی را که در دوران کار «امروز ما» و «عصری برای عدالت» سپری کردیم. در هر دو وجه این قیام، بیپروایی و جسارت و خشم موج میزد؛ اما آنچه این موج را جهتی سازنده میداد، سخنی بود که مزاری آن را در همان جملهی کوتاه به ذهن ما فرو برده بود: هزاره بودن جرم نباشد.
هاتف: گفتهاند آگاهی رهایی است و توانا بود هر که دانا بود؛ اما پخش آگاهی لزوما به معنای پخش مباحثه و مناقشه و تکثر صداها هم هست. فرض کنید که در جامعهای مثل جامعهی افغانستان شما میخواهید با توحید نیروهای موجود در قالب یک حزب یک طرح یا آجندای اجتماعی-سیاسی را به پیش ببرید و عملی بسازید. بعد، متوجه میشوید که گردآوردن نیروها در قالب یک ساختار حزبی (بهدلیل همان تکثر افکار و صداها) بسیار دشوار است. به نظر میرسد در اینجا انتشار آگاهی و تکثر صداهای ناشی از آن بهجای توانایی ناتوانی آفریده است. نظر شما چیست؟
رویش: دریغ زمان ما این است که آگاهی را در حد اطلاعات یا دادههای معلوماتی تقلیل دادهایم که نه تنها توانایی خلق نکرده، بلکه توانایی را در حد زیادی از بین برده است. دادههای زیاد مانند ریختن خروارهایی از مواد خام و اولیه در یک انبار عظیم است. فرد به ظاهر همه چیز را دارد؛ اما در واقع از هیچ چیزی کار مفید گرفته نمیتواند. اگر از ادبیات چپگرایانهام استفاده کنم، این دریغ را بخش مهمی از همان دغلبازی قلدرانهی دنیای کاپیتالیستی و زندگی در دنیای سرمایه و ثروت و غارت میدانم که انسانها را تا جزئیترین حد امکان فرد ساخته و جهنمی از فردیتهای متفرق را در چارچوب یک نظام غولآسا جابهجا کرده است. صدا آگاهی به بار نمیآرد. وجود صدا نیز به معنای حمل پیام آگاهی در آن نیست. هر صدایی بالاخره صدا است و هر صدایی حامل معنا و پیامی نیست که از آن با تعبیر «آگاهی» یاد میکنیم. با چنین وضعیت، حلقههای پیوند هرگز در بین افراد شکل نمیگیرد. نظام یا سیستم حاکم، مغز و ذهن فرد را نیز به خواست و اقتضای حرکت ماشینی خود مدیریت میکند. وقتی دیدیم که مثلا پنجاه هزار نفر در قالب گروه منسجم و هدفمندی بهنام طالبان، میلیونها انسان مدنی و مکتبرفته و اهل دنیای مدرن را با سه صد هزار نیروی امنیتی و حمایت جهانی در نیمهی روز فراری داد یا همه را دچار هراسی تحقیرکننده ساخت، نشان از این بود که اطلاعات و معلومات و توانمندیهای انفرادی چقدر به ناتوانی و استیصال منجر شده بود.
آگاهی کاذب فاجعهی اقناع و خودبسندگی به بار میآرد. صفحات اجتماعی با خرد و ریز کردن قالب گفتوگو، نظام آگاهی را به سختی آسیب زده است. تفکر عمیق و روشمند به حاشیه رفته است. با این وجود، من درک و اذغان بر این واقعیت را مایهی سرخوردگی و یأس نمیدانم. آگاهی رقیق که برای اکثریت افراد جامعه قابل دسترس باشد، به مراتب بهتر از انحصار آگاهی در حلقههای محدود و گزیده است. آنچه افراد را از انسجام و گردآمدن در قالب حزب و گروههای سازمانیافته باز میدارد، تنها عدم آگاهی یا پایین بودن سطح آگاهی نیست؛ بلکه گمشدن دورنما و فقدان رویای روشن در سطح جامعه نیز هست. این دریغ را به کمک آموزش هدفمند و ایجاد فضای آموزشی سالم میتوان رفع کرد.
هاتف: «شیشه میدیا» چه کار میکند؟ چه چشماندازی برای آن طرح کردهاید؟
رویش: شیشه میدیا را جایگزین تلویزیون «سا» کردیم. در تلویزیون سا رویای روشنی داشتیم که حس میکردیم در چارچوب سایر فعالیتهایی که در نظام آموزشی معرفت داشتیم، به خوبی تحقق مییافت. پروژهی اصلی ما در معرفت و تلویزیون سا مبارزه با افراطیت و نفرت و خشونت بود. در نظام آموزشی معرفت، رویایی داشتیم که قرار بود در یک برنامهی استراتژیک دهساله به پایهی اکمال برسد. همه ساله در هفتهی اول ماه حوت، برنامهای میگرفتیم تحت نام «رویای معرفت» که در آن یک گام جدید را در جهت تحقق برنامهی استراتژیک خود تجلیل میکردیم.
راهی را که در حدود یکونیم سال با تلویزیون سا طی کردیم، برای ما خیلی تشویقکننده و آموزنده بود. در تلویزیون سا، کار را از هر لحاظ، تقریبا از نقطهی صفری شروع کردیم. برای دفتر و استدیو و مکان مناسب برای کار تلویزیونی، اتاقهای موجود در زیرمنزل ساختمان مکتب را بهگونهای دستکاری کردیم که هزینهی زیادی خلق نکند. لوازم خود را اکثرا از تلویزیونهای دیگر یا از بازار بهصورت جنس دست دوم خرید میکردیم. بخش اعظمی از ضرورتها را خود همکاران ما با ابتکارات خود رفع میکردند. شاید اقلام اندکی از نیازمندیهای ما بودند که بهصورت معیاری و استاندارد از بازار اصلی خرید کردیم. وقتی سال دوم فعالیتهای خود را در تلویزیون آغاز کردیم، تجهیزات و لوازم تلویزیون در یک حد نسبتا معیاری فراهم شده بود. بخشهای مختلف، بهشمول دوبلهی سریالهای تلویزیونی و فیلمهای کوتاه آموزشی را در استدیوی معرفت انجام میدادیم. تعداد کارمندان تلویزیون به رقمی حدود هشتادوسه نفر رسیده بود که اکثریت آنها را دانشآموزان و کادرهای موجود معرفت تشکیل میدادند. جمعی از کادرهای ورزیده و متعهد در گروه کاری تلویزیون جمع شده بودند که حس کار گروهی در بین آنها به خوبی پرورده شده بود. برخلاف رسم معمول در رسانهها و تلویزیونهای دیگر، ما در جمع همکاران خود حس اعتماد قشنگی داشتیم. کسی در موقع ورود و خروج در محوطهی کار تلویزیون بازرسی نمیشد. از اینکه مواد یا ابزار و لوازم مورد دستبرد قرار گیرد، هیچگاه دچار هراس نبودیم. در کادر تلویزیونی ما افرادی از رسانههای مختلف با تجربههای مختلف گرد آمده بودند که مطابق نگاه مرسوم در جامعه، کافی بود هر کدام آنها حامل یک طرح جاسوسی یا نقشهی تخریبگرانه بر ضد معرفت تلقی شوند. اما تا آخرین روزی که فعالیت تلویزیون متوقف شد، برای یک لحظهی کوچک نیز کسی مورد سوء ظن قرار نگرفت یا در مورد کسی شک و تردیدی بهوجود نیامد.
پس از حدود یک سال وقفه، تصمیم گرفتیم پروژهی تلویزیون سا را به کمک مؤسسهی نید، از سر گیریم. در تلویزیون سا بخشی داشتیم که تحت نام تاریخ شفاهی و روایت شفاهی و جادوی سخن تجربههای فردی را به قصد ایجاد درک و تفاهم مشترک در جامعه منتشر میکرد. با تسلط طالبان، فکر کردیم فرصت خوبی یافتهایم که آسیبهای افراطیت و نفرت و خشونت در جامعه را به صورتی جدیتر مورد توجه قرار دهیم. جمعی از کادرهای تلویزیون سا با عدهای از دوستان و همکاران دیگر که همه تجربههای خوبی در امور رسانهای دارند، در پروژهی شیشه میدیا اشتراک دارند. شیشه میدیا بهعنوان یک نهاد غیرانتفاعی در ساسکتون کانادا به ثبت رسیده و در رأس آن هفت نفر بهعنوان هیأت مدیره قرار دارند که کار نظارت کلان بر فعالیتهای شیشه میدیا را به پیش میبرند. اکثر کارمندان اجرایی شیشه میدیا در داخل کشور یا در پاکستان بهسر میبرند.
در شیشه میدیا ترویج و گسترش رویکرد مبارزهی مدنی عاری از خشونت، تقویت فرهنگ صلح و آشتی و ایجاد زمینههای مناسب برای ثبات دموکراتیک در کشور را بهعنوان هدف استراتژیک خود در نظر گرفتهایم. فعالیتهای ما همچنان صبغهی آموزشی دارد و بر نقش نخبگان جامعه در شکلبخشیدن و جهت دادن تجربههای جدید جامعه تأکید داریم. مخاطب اصلی ما جوانان است که مطابق آمار رسمی بیشتر از هفتاد درصد نفوس جامعه را در سنین پایینتر از سی سال شامل میشوند.
دورنمای فعالیتهای شیشه میدیا را بیشتر در قالب «نسل پنجم» جمعبندی میکنیم. منظور از نسل پنجم نسلی نیست که در خطکشیهای سنی تجزیه شود. این نسل را در قالب تجربههای غالب آن توجه داریم. همچنان که چهار نسل گذشته را نیز در قالب چهار تجربهی غالب که هر کدام یکدههی تقویمی را در بر گرفته است، ردهبندی میکنیم. میخواهیم نسل پنجم آخرین تجربهی نسل امروز و فردای جامعه باشد که باری دیگر به انقطاع نمیرسد. تجربهای که بر بنیاد خرد و آگاهی ناشی از تجربههای عقیم چهار نسل گذشته بدست آمده است و با احتراز از تکرار آن تجربهها، تسلسل منطقی خود را در قالب تجربههای رو به رشد تمام نسلهای آینده ضمانت میکند.
هاتف: پارهای از فعالیت سیاسی شما همراهی با محمداشرف غنی، رییسجمهور سابق افغانستان در زمان انتخابات ریاستجمهوری در یکدهه پیش بود. البته آن همراهی ادامه نیافت و شما به قول خودتان به صنف درسی برای معلمی برگشتید. میخواهم تجربهیتان از این همراهی را بیان کنید و بگویید که برداشت امروزینتان از ورود روشنفکران به کارهای حکومتی و فعالیتهای حزبی چیست؟
رویش: من در طول زندگی نه از سیاست بهدنبال نان بودهام و نه از آموزش و معلمی. اتفاقا هر دو را در حد عشق دوست دارم. سیاست و مبارزهی سیاسی را شریفانهترین تمرین برای درک و معناداری انسان میدانم. حس میکنم اگر من مبارزهی سیاسی نمیکردم، هرگز زندگی و لذت زندگی را درک نمیکردم. آموزش هم برای من رویکردی متفاوت در عرصهی مبارزهی سیاسی بوده است. اگر کمی صریحتر بگویم، من همه چیز را سیاسی میبینم و در خدمت سیاست قرار میدهم. خدا و دین و مذهب و کتاب و مفهوم و اخلاق و همه چیز سیاست است. ممکن است زبان و شیوهی بیان و تفسیر ما از سیاست فرق کند، اما اگر سیاست را فن مدیریت قدرت بدانیم، همهی هستی از خدا تا انسان و سنگ و چوب و تفنگ و کلمهی قدرت به معنای انرژی و نیرو به موضوعی در سیاست تبدیل میشود. آدمی با مفهوم دوم قدرت که توانایی عمل است، این انرژی و نیروی هستی را به خدمت رویا و خواست خود قرار میدهد. همین عمل را سیاست میگویم.
من تا دورانی که به جمهوریت رسیدیم، مثل همهی همنسلانم در باتلاق سیاست میکردم. مشتی بود که در هوا میکوبیدیم و نه هدف ما درست روشن بود و نه دستآورد ما قابل سنجش و پیمایش. وقتی نظام جمهوری ایجاد شد، برای اولینبار حس کردم که سیاست مجرای درست خود را در یک بستر مشروع و قانونی پیدا کرده است. از این پس، هر عمل سیاسی من، در همین بستر و با توجه به همین درک انجام شده است. من واقعا برای قناعت دادن آقای خلیلی که از بامیان به کابل بیاید، خیلی تلاش کردم. برای اصلاح روش و نگاه و عملکردهای سیاسی حزب وحدت و همهی نیروهای سیاسی هزاره تلاش کردم. با محقق در انتخابات ریاستجمهوری و با انجنیر عباس نویان در انتخابات پارلمانی کمک کردم. مکتب معرفت، برای هر کسی دیگر هر جایی بود یا نبود، برای من معنای سیاسی داشت. این مکتب درست در نقطهای آباد شده بود که یک زمان، در جریان مقاومت غرب کابل، منطقهی جنگهای خونین بین همرزمان ما و کسانی بود که آنها را دشمنان خود میدانستیم. این دشمنان تلاش داشتند از همین مجرا وارد دشت برچی شوند و همرزمان ما تلاش میکردند جلو ورود شان را بگیرند. انسانهای زیادی در همین ساحه به خاک و خون افتادند. من وقتی در آن ساحه درس میگفتم و از بام ساختمان آن به اطراف نگاه میکردم، تمام خاطرههای مقاومت غرب کابل در ذهنم زنده میشد.
هاتف: و این نگاه سیاسی به صنفهای درسی معرفت راه مییافت؟
رویش: خوب، سیاست من در معرفت از نوعی دیگر بود. این نگاه که گفتم کافی بود که حضور مرا در معرفت رنگ و بوی سیاسی ببخشد. اما ما وارد زمانهای دیگر شده بودیم و در اینجا تفنگ و نفرت و خشونت را پاسخ سؤالهای سیاسی خود نمیدانستیم. پاسخ ما چیز دیگری بود که هر روز و با هر گامی که در عرصهی معرفت برداشته میشد، جان میگرفت و زندهتر میشد. زینب حیدری، یکی از دانشآموزان معرفت در سال ۲۰۱۰ عضو گروهی بود که به فیلادیلفیای امریکا آمده بود. او از این شهر از طریق اینترنت در مراسم سالیاد مزاری سخنانی گفت که یکی از جملههایش برایم تا اکنون حس قشنگی از معنای معرفت را تداعی میکند. گفت: در مکتب ما از مزاری زیاد گفته نمیشود. عکس مزاری در جایی نیست. اما هر جا که میرویم، بوی مزاری را حس میکنیم. نمیدانم این سخن چگونه و با چه حسی در زبان این دختر جاری شده بود؛ اما برای من سیاسی بودن معرفت را نشان میداد و از آن انکار نمیکردم.
هاتف: اگر شما متقاعد شده بودید که سیاست از طریق معرفت روش بهتری است، چرا در مقطع انتخابات و در همراهی با اشرف غنی بهصورت مستقیم در کارزار سیاسی وارد میشدید؟
رویش: خوب است بگویم که خودم دو بار برای دسترسی به مرجعیت اتوریتهی مشروع در قدرت سیاسی بهصورت جدی تلاش کردم. هر دو بار، از وضعیتی هراس داشتم که آن را ناشی از بحران سیاسی در کشور میدانستم. حس میکردم این هراس را تنها از طریق دسترسی به مرجعیت اتوریتهی مشروع سیاسی در کشور میتوان پاسخ گفت. در سالهای ۲۰۱۲ و ۲۰۱۳ هراس من این بود که با خروج نیروهای بینالمللی از افغانستان، به دوری دیگر از فروپاشی سیاسی و ورود به جنگ داخلی برگشت خواهیم کرد. انتخابات ریاستجمهوری و مدیریت کلان قدرت سیاسی را مجالی مؤثر برای کنشگری سیاسی میدیدم. از میان داوطلبان شرکت در انتخابات ریاستجمهوری نیز اشرف غنی را شایستهتر از هر کسی دیگر تصور میکردم.
برداشت من این بود که عامل اصلی بحران در کشور سیاست قومی و راهحل آن نیز عبور به سیاست شهروندی است. برای تحقق این هدف توجه به دو اصل را ضروری میدانستم: تحول و تداوم. منظورم از تحول، همین عبور از سیاست قومی به سیاست شهروندی بود و منظورم از تداوم، حفظ ساختارهای دموکراتیک و اصل قانونیت و احترام به حقوق بشر و سایر ارزشهای مدنی. اشرف غنی کسی بود که در این هدف مشارکت داشت. اصلاحیهی سیاسی مهم در کار با او این بود که در اصل تداوم، برخوردی واقعبینانه با واقعیتهای موجود سیاسی نیز بهعنوان پراگماتیسم سیاسی در نظر گرفتیم و دموکراسی را نیز بستری واقعی -نه خیالی- برای مدیریت سالم قدرت سیاسی تلقی کردیم.
مجموع همراهی من با اشرف غنی ده ماه طول کشید. از این مدت، حدود پنج ماه، تقریبا تنهایی کار میکردیم. اغلب روزها صبح یا شام با هم مینشستیم و بهصورت منظم حرف میزدیم و یادداشتبرداری میکردیم و من برخی از جلسات را ثبت میکردم. تصور ما این بود که کار ما به یک نقطهی بزرگ تحول در تاریخ سیاسی جامعه تبدیل میشود و برخی از نشانههای حرکت برای جمعبندی تجربهی سیاسی جامعه باید حفظ شوند. گفتوگوهای ما نیز بسیار روشمند پیش میرفت. بحث را از یک نقطهی بسیار عینی شروع کردیم: کشور به صلح و ثبات نیاز دارد. صلح راستین و ثبات دائمی تنها از طریق ایجاد نظامی دموکراتیک و رعایت حقوق بشری و شهروندی افراد ممکن است. قبول داشتیم که نظام موجود با تکیه بر قانون اساسی که داشتیم، راه را برای تحکیم نظام دموکراتیک باز کرده است. انتخابات نیز فرصتی بود که از طریق آن میتوانیم به مرجعیت مشروع اتوریته دسترسی پیدا کنیم. برای پیروزی در انتخابات دموکراتیک به رأی ضرورت داشتیم و رأی نیز در بستر موجود سیاست در جامعهی افغانی با رعایت و استفاده از سازوکارهای قومی حاصل میشد.
پذیرفتیم که کامیابی در انتخابات ریاستجمهوری به حمایت و همراهی حداقل سه جامعهی کلان اتنیکی افغانستان نیازمند است. ترجیح ما جوامع پشتون و تاجیک و هزاره بود. در تکت انتخاباتی فقط سه رکن اصلی برای مشارکت در مدیریت قدرت سیاسی وجود داشت: ریاستجمهوری با دو معاون. از چهار جامعهی بزرگ اتنیکی، یکی بهصورت ناگزیر به حاشیه میرفت. اشرف غنی پشتون بود. من هم از موضع یک فرد هزاره با او صحبت میکردم. از دو جامعهی ازبیک و تاجیک، ترجیح ما این بود که تاجیکها را اگر با خود داشته باشیم، تکت قدرتمندتر و باثباتتری خواهیم داشت. این حرفها را در همان جلسهی اول با اشرف غنی مطرح کردیم و به توافق رسیدیم. در ضمن، این توافق را نیز داشتیم که برای جامعهی ازبیک، هم در کابینهی حکومت و هم در قوهی قضائیه جایگاه مناسبی را در نظر داشته باشیم که احساس دورماندگی از قدرت در این جامعه خلق نشود.
بحث دوم ما با اشرف غنی روی تبدیل الگوی مدیریت قدرت سیاسی در کشور بود: ریاستجمهوری را از اتکای آن به فرد به نهاد ریاستجمهوری تبدیل کنیم. به همین دلیل، به ایجاد شورایی از متخصصان توافق داشتیم که حدود چهار صد نفر را در بر گیرد و در قالب کمیتههای مختلف تمام بخشهای اجرایی حکومت را تحت پوشش قرار دهد. مدیران ارشد نظام اداری از شورای امنیت تا کابینه و کمیسیونهای مستقل از بین همین شورا برگزیده میشدند. مشارکت فعال و گستردهی زنان و جوانان رکن اصلی انتخاب اعضا در این شورا بود.
در عرصهی سیاست عملی برای پیروزی در انتخابات، توافق کردیم که از جامعهی هزاره کریم خلیلی برای همراهی دعوت شود و از جامعهی تاجیک، یونس قانونی. من وظیفه گرفتم که خلیلی را به این تکت دعوت کنم و اشرف غنی متعهد شد که با قانونی صحبت کند و او را متقاعد بسازد که بهعنوان معاون در تکت انتخاباتیاش سهیم شود. بحث معاون اول و دوم را نیز با همین نگاه کار تیمی برای هدف کلانی که در پیش داشتیم، به سادگی حل کردیم و روی آن تقریبا هیچ اختلافی را شاهد نشدیم.
داستان کارها و اقدامات عملی پس از این مرحله را در «روایت یک انتخاب» که ابتدا در یکسالگی حکومت اشرف غنی در روزنامه جامعه باز نشر شد و پس از آن بهصورت یک کتاب مستقل درآمد، به تفصیل شرح دادهام.
یکی از فرازهای مهم در این داستان وقتی بود که پس از دوونیم ماه صحبت و گفتوگوهای من با آقای خلیلی، او حاضر شد اشرف غنی را برای ملاقات به منزلش دعوت کند. اعلام این خبر برای اشرف غنی مثل یک هدیهی غافلگیرکننده بود. در این نشست خلیلی و اشرف غنی و من تنها بودیم. بعد از تعارفات مرسوم که حدود یک ساعت یا بیشتر از آن طول کشید، خلیلی از من پرسید که تو ساکت بودی و هیچ نگفتی. من از صحبتهای تعارفی هر دو نفر ابراز خوشحالی کردم؛ اما بهعنوان کسی که میانجی این صحبت بودم، دو خواست متقابل آنها را مطرح کردم و گفتم که اگر روی آن توافق نمیتوانند، بهتر است از همین حالا خداحافظی کنند: آیا اشرف غنی حاضر است مسألهی کوچی را برای اولین و آخرین بار حل کند یا نه؟ اگر این مسأله حل نشود، خلیلی نمیتواند رأی هزاره را به نفع اشرف غنی کمایی کند. آیا خلیلی حاضر است که یک نفر معاون باصلاحیت و خوب برای اشرف غنی معرفی کند یا نه؟ اگر معاون خوب و باصلاحیت معرفی نکند، در همراهی با اشرف غنی شکست میخورد.
اشرف غنی پیشدستی کرد و خطاب به خلیلی گفت: تو در سیاست هزاره مجتهد من هستی. برایم بگو که چه کار کنم. در مورد مسألهی کوچی نیز گفت کاری میکنیم که دیگر بهخاطر زمین و چراگاه خون هزاره و کوچی بر زمین نریزد. گفت: این مسأله را قبل از ثبتنام به کلی حل میکنیم تا وقتی به ثبتنام و انتخابات میرویم این مسأله یکی از برگهای روشن ما در کارزارهای انتخاباتی باشد. خلیلی نیز تعهد کرد که پنج نفر باصلاحیت از کادرهای هزاره را برای اشرف غنی معرفی کند تا او از بین آنها فرد مورد پسندش را بهعنوان معاون خود انتخاب کند.
فراز دوم این داستان وقتی بود که قانونی، چند روز قبل از ثبتنام انتخابات، به درخواست اشرف غنی پاسخ منفی داد و با این پاسخ، در ابتدا اشرف غنی فوقالعاده خشمگین و نگران شده بود و میگفت: «تاجیکها وقتکشی کردند و ما را فریب دادند»؛ اما بلافاصله پس از این ماجرا، راه برای جذب جنرال دوستم به تکت انتخاباتی باز شد. قصهی این ماجرا نیز مفصل است که در «روایت یک انتخاب» شرح دادهام.
حزب حق و عدالت در روز ثبتنام بهصورت رسمی به تیم اشرف غنی پیوست. بعد از ثبتنام، کار ساختوساز ستادهای انتخابی روی دست گرفته شد و رفته رفته اتمر نقش محوری را در مدیریت تیم بهدست گرفت. بعد از دو ماه، کار روی منشور انتخابات اشرف غنی شروع شد و مناقشات و جدالهای زیادی بین من و او بهخاطر مسألهی کوچیها و چاپ منشور پیش آمد تا با همین گیروکشها از دور اول انتخابات گذشتیم و من، به تعبیر شما، به صنف درسی برای معلمی برگشتم.
هاتف: این تجربه که شرحش را دادید، آیا یک تجربهی کامیاب بود؟
رویش: نه، تجربهی کارم با اشرف غنی، هرچند از لحاظ شخصی آموزشهایی به همراه داشت، اما بزرگترین شکست در نگاه و توقعات من از کار سیاسی در افغانستان بود. تقریبا مطمئن شدم که سیاست قومی، حتا در حد یک نگاه نیز، بستر وحدت سیاسی در سطح ملی شده نمیتواند و مشخصا تکیه بر فرد، حتا شخصی مثل اشرف غنی که کتاب «ترمیم حکومتهای ناکام» را نوشته است، در مقابله با سیاست قومی جواب نمیدهد.
هاتف: گفتید که دو بار برای بهدست آوردن مرجعیت قدرت سیاسی تلاش کردید. بار دوم چه وقت بود؟
رویش: بار دوم، در دوران انتخابات پارلمانی در سال ۲۰۱۸ بود. این بار در هراس سنگین از برگشت طالبان، تلاش کردم مرجعیت مشروع اتوریته را از طریق کرسی پارلمان بهدست بیاورم و از این مجرا بتوانم نقشی در عرصهی مدیریت قدرت سیاسی در کشور بازی کنم. این تلاشم نیز، تقلای ناکامی بود که هرچند هزینهی مالی آن هیچ باری را بر روی دوش خود یا خانواده و دوستانم نینداخت، از لحاظ ذهنی، هراس و نگرانیام از فروریزی و شکست اجتنابناپذیر سیاسی در سطح کشور را بیش از پیش تشدید کرد. اما هیچ یک از این دو شکست باعث نشد که من از سیاست و رابطهی وثیق آن با آموزش چشمپوشی کنم.
هاتف: اگر به همان سؤالی که قبلا به شکلی دیگر پرسیدم برگردیم، آیا از بنیاد به حزبسازی و موفقیت کار حزبی در افغانستان باور دارید؟
رویش: راستش نه، من اساسا به حزبسازی و موفقیت کار حزبی در افغانستان باور ندارم؛ هرچند ایجاد نظامی دموکراتیک را نیز بدون حزب سیاسی دموکراتیک ناممکن میدانم. این یک پارادوکس است که از لحاظ ذهنی و رفتاری با آن گرفتاریم. اگر میخواهیم حزب سیاسی کارآمد داشته باشیم، این حزب سیاسی باید دموکراتیک و مدنی باشد؛ اما بستر سیاست قومی در افغانستان، هرگونه تلاش برای ایجاد حزب سیاسی دموکراتیک را عقیم میسازد. باید تلاشهایی صورت گیرد که ظرفیت سیاسی و مدنی جامعه، از مجراهای آموزش هدفمند ارتقا یابد و در جریان زمان، از بستر این زمینهی دموکراتیک و مدنی، حزب سیاسی دموکراتیک و مدنی ظهور کند. تلاش غیر از آن، شتاب برای چیدن میوهی کال از درخت است که نتیجهی مطلوب نمیدهد.
من تجربهی روشنفکران در امر حکومتداری و ورود به عرصهی حزب و حزبسازی را تجربهی موفقی نمیدانم. واقعیتی آزاردهنده در هرم حکومتداری و حزبسازی در کشور ما این است که تقریبا هیچ یک از چهرههای شاخص و برجستهی این هرم، تحصیلکردگان رشتههای علوم سیاسی و جامعهشناسی سیاسی و گرایشهای نزدیک به مدیریت قدرت سیاسی نبودهاند. اگر رسیدگی به سیاست و مناسبات قدرت در جامعه امری مهم و سرنوشتساز است، آیا سپردن زمام این امر بهدست افرادی که هیچگونه صلاحیت علمی و تخصصی برای مدیریت آن را ندارند، عامل اصلی تداوم و تعمیق فاجعهی سیاسی در کشور نیست؟ ملای سیاستمدار، سیاست را با باورهای سبژکتیو بخیه زد و فاجعه خلق کرد. داکتر سیاستمدار جامعه را بیمار دید و بهعنوان یک بیمار با او برخورد کرد. انجنیر سیاستمدار با خطکشی و محاسبه و فرمولهای ثابت به مدیریت امر سیاسی پرداخت و محصولش را در سیمای خرابی و ویرانی و تباهی گسترده تقدیم کرد. تاجر سیاستمدار با سیاست نان و خانه و عیش و نشاط فردی و خانوادگی را جستوجو کرد. قوماندان سیاستمدار سیاست را عرصهی قلدری و بزن بکش و قتل و غارت ساخت. اینها همه پارادوکسهای خطرناکی بودند که فاجعهی سیاسی در کشور را شکل بخشیدند. من نمیگویم که سیاستمدار حتما باید سیاستدان و یا متخصص رشتهی علوم سیاسی و جامعهشناسی سیاسی و امثال آن باشد؛ اما میگویم که خالی بودن عرصهی سیاسی از این متخصصان نیز عامل عمدهای در ایجاد و تعمیق فاجعه در کشور بوده است. دریغ دیگری که اکثر سیاستمداران کشور ما با آن مواجه بودند، نمرهی کمی بود که از لحاظ سواد عام سیاسی میگرفتند. کمترین تعداد این سیاستمداران را میتوان دید که در طول زندگی خود حتا یک جلد کتاب قابل خواندن از تجربهها و دریافتهای سیاسی خود بیرون داده باشند.