بر روی تاقم چند پاکت قرص تسکین است
غلتیدهام روی اتاق و پرده پایین است
آن شاخهی مشکوک پشت شیشه یادم هست
به قول فرخزاد: «شاید زندگی این است!»
وقتی دهانم مثل زخمی، باز میماند
وقتی زبانم تکهیی از طعن و توهین است
وقتی که سم میگریم و خاشاک میخندم
باید بگویی: «مرد بدبخت است، بدبین است»
مخلوطی از خون و خیانتهاستم اما
در کام مرگ این طعمهی شوریده شیرین است
پیراهن من گور سیاری است، میبینی؟
میدانی، این شبها دلم دارالمجانین است
در حلقههای حیلههای دود میپوسم
دیگر برایم مصرف مشروب سنگین است