آخرین اشعار

لوح یادگار

بیا از سنگرت پایین دو پلک آتش بس امضا کن
گره از اخم ابرویت به دست یک غزل وا کن

حضورت عطر نان گرم و من طفل خیابانی
بیا با سایه روشن ها دلم را غرق رؤیا کن

به حکم چشم‌های تو اگر محکوم اعدامم
بیا این حکم را حداقل با خنده اجرا کن

شبی در صحن خونین «پلچرخی» چشمانت
بدون هیچ تکلیفی طناب دار بر پا کن

دل من قریه سر سبز رویای تو بود اما
به خاکستر بکش، خاکسترش را نذر دریا کن

مرا بنویس لوح یادگارت در دل صحرا
ولی یک روز از پیشانی من پرده بالا کن

شناسنامه