ستاره در غزل پیچیده یک دامن زلیخا جان
مرا آویخته در شاخه ی مهتاب سرگردان
مرا در زورق مهتاب در دریا رها کرده
مرا در شیشه حل کرده، مرا پیچیده در طوفان
مرا پیغمبری آموخته از برگ لبهایش
میان مصر چشمانش مرا آورده از کنعان
میان شیشه بشکفته گل پیراهن سرخش
شکسته شیشه را، پیراهنش را شسته در باران
پس از آن ریخته بر دامنش عطر گل مریم
در آغوش طناب خاطر من کرده آویزان
گل پیراهنش آمیخته با عطر شب بوها
گل پیراهنش را کاشتم یک روز در گلدان