در روضه به روی او بسته است،
مینشیند کنار دیوارش
چادرش را که خاکی راه است،
میکشد روی بغض بسیارش
نوحهای میرسد به گوشش گاه،
یاد حال خودش میافتد، آه…
روضهخوان با شرار میخواند،
از حسین و نبرد بییارش
دست از او چگونه بردارد؟
او که تنها حسین را دارد
بوده دست بریدهی عباس،
در تب و درد و غم نگهدارش
شب به شب، آرزو به دل، خسته،
میخورد باز به درِ بسته
حیف… بیفایده است، میداند،
مثل هر دفعه باز اصرارش
میزند زیر گریه با حق،
چقدر مانده بین او تا دق؟
طعنهها را چگونه صبر کند؟
شانههای شکسته از بارش…
غم مخور ای دل غریبهی من،
بیپناه، بدون خاک و وطن…
هر که راحت نداد، طوری نیست،
به خدای حسین سپارش…