این روزها آوارگان بی پناه هموطنم در ایران شدید ترین و غیر انسانی ترین رفتارهای ماموران جمهوری اسلامی را تحمل میکنند. باور دارم که آه بی گناهان بسیار زود، آتش دامنشان خواهد شد.
بخشهای از این مثنوی را که مدتها پیش سروده بودم، به همین مناسبت باز نشر می کنم.
نه هم زبان شهر شماییم بیخیال!
ما کافران شهر شماییم بیخیال!
زخمزبان کم است به خنجر بزن مرا
هرچه که سنگ و چوب و… بر سر بزن مرا
“آتش بزن به کلبه آوارگی من”
پایان بدی به غربت و بیچارگی من
لازم به حکم نیست مرا سنگسار کن
در شعلهها بپیچ و مرا نوبهار کن
این تکههای آجر و سنگی که دست تو است
از ضایعات کار من و داربست تو است!
سنگی که خانه ساختهام من برای تو
دیگر نیاز نیست بزن! جان فدای تو!
من نیز از برای زدن دست داشتم
آن را میان باغچههای تو کاشتم
با اشک پروریدم اگر آب کم رسید
خون دادم از دو دیده به برگی که سم رسید
پربرگ و بار گشته کنون دستهای من
بر سر چماق گشته ولی نه عصای من!
دیگر به باغ صفّه بهاران نمی روم
در جشنهای نیمه شعبان نمی روم
بد نامی من است که بد گشته نام تو
من مانعم برای ظهور امام تو
پاک است شهر و کوچه دگر از حضور من
تو پر غرور باش, به دوزخ غرور من!
آمد اگر امام بگو منتظر نبود
در دیده بغض داشت ولی منفجر نبود
در ندبهها همیشه سرِکار بود او
حتی غروب جمعه گرفتار بود او
شایسته نیست شیعهی مولا چنین نژند
او بوده پر گناه که خشکیده هیرمند