صبح آن روز که از آیینه بندان برخاست
خویش را دید به هر آیینه، حیران برخاست
مات گردیده در انبوه تصاویر خودش
و در آن هِلهِله خورشید شتابان برخاست
پایش از شوق به هم پیچ زد افتاد در آب
با زلالی وی آمیخت و تابان برخاست
و در آن معجزه انداخت از آتش، خورشید
شور عشقی به دل چشمه، پس از آن برخاست
شب فرو رفت در اندوه و سیاهی گم شد
صبح از آن گونه که از گنبد و ایوان برخاست
صبح از آن گونه که بخشید دَمَش را به نسیم
به نسیمی که ز هر برگ دو چندان برخاست
به نسیمی که پس پنجره ها آمد و زد
باز شد پنجره ها باز، و باران برخاست
به نسیمی که از آن کوه ز جایش جُنبید
سنگ بیدار شد و لعل بدخشان برخاست
به نسیمی که به هر درّه چو پژواک سرود،
عشق یک بار دگر از گِل انسان برخاست
علف از دشت، گل از دامنه، رقص از جنگل
همه در مذهب این عشق مسلمان برخاست
بین آن هِلهِله در هِلهِلۀ آیینه ها
ماه کامل شد و از نیمۀ شعبان برخاست
هم در آن لحظه غزل قند شد و شهد گرفت
هم به تسخیر وی این شاعر افغان برخاست