دوباره، باز کلاغی، خدا بخیر کند
خطر رسیده به باغی؟ خدا بخیر کند
صدای تلوزیون تیتر دیگری را خواند
وقوع زلزلهٔ چند رشتری را خواند
ز خانهای که ستونی نداشت در بغلش
که روی خاک بنا بود بخت بیبدلش
ز خانهای شده غمخانهٔ المهایش
دوباره یک غم دیگر به روی غمهایش
ز کوچهای که صدایش نمی رسد جایی
چه گوشهای عجیبی، چه وضع دنیایی
دوباره جان و تنم داغ شد، دلم لرزید
از آتشی که در این باغ شد، دلم لرزید
دوباره گفت هرات است و رنج فردایش
که«زنده جان» به زمین رفت، زنده جانهایش
نه باوری که در این شام زنده جان بوده است
نه دفتری که در او نام «زنده جان» بوده است
چراست؟ روز سیاهی که بر سرت آمد
عقوبت چه گناهی؟ که بر سرت آمد
چگونه چشم جهان باز بوده در کارش
که کرده خون تو را تا همیشه انکارش
چرا زمین خدا هم به خشم میچرخد
چرا صدای تو را برده زیر آوارش
گرفته باز دهان تو را زمین و زمان
که باد هم نرساند به دشت و کهسارش
تو آن غریب زمانی که برزمین ماندی
صبا! رسان خبرش را به خویش و اغیارش
دوباره نام شما روی صفحه خواهد ماند
جهان کشید بر این صفحه خط تکرارش
بخواب گرچه فراموش کرده دنیایت
که کار جانب خیر است روی کردارش
رها شدید، رها گشته، خوش بحال شما
جهان بماند و آوار رنج بسیارش