آخرین اشعار

و بهار نمی آید

من خود خواه من مغرور‎
من دیوانه را‎
معذور دار امشب‎
که امشب از برای آنچه کردم‎
آنچه گفتم‎
آنچه هم نا گفته می ماند‎
کم ام من قاصرم من‎
سخت دلتنگم‎
و از رخ می پرد رنگم‎
گریزان میشوم از خویشتن‎
از این دل سنگم‎
تو میگفتی که دیری نگذرد ساغر‎!
بهار ناز می آید‎
و نخل شعر داغ ات سبز میگردد‎
درون باغ سرما بسته ی‎
از درک و احساست‎
غزل دمساز می آید‎
ولی ای آنکه دیگر نیستی دیگر‎
نه یی اینجا‎
که می دیدی‎
به جای ثور و فروردین خرداد‎
تیر و یا مرداد‎
و شهریور‎
به شهر این دلم ناگاه و نا آگاه‎
مهر و عقرب‎
آذر و دی‎
دلو و اسفند باز می آید‎
و بیرون‎
طاقت من از حد اعجاز می آید

شناسنامه