من خود خواه من مغرور
من دیوانه را
معذور دار امشب
که امشب از برای آنچه کردم
آنچه گفتم
آنچه هم نا گفته می ماند
کم ام من قاصرم من
سخت دلتنگم
و از رخ می پرد رنگم
گریزان میشوم از خویشتن
از این دل سنگم
تو میگفتی که دیری نگذرد ساغر!
بهار ناز می آید
و نخل شعر داغ ات سبز میگردد
درون باغ سرما بسته ی
از درک و احساست
غزل دمساز می آید
ولی ای آنکه دیگر نیستی دیگر
نه یی اینجا
که می دیدی
به جای ثور و فروردین خرداد
تیر و یا مرداد
و شهریور
به شهر این دلم ناگاه و نا آگاه
مهر و عقرب
آذر و دی
دلو و اسفند باز می آید
و بیرون
طاقت من از حد اعجاز می آید