آخرین اشعار

مرزهای دلتنگی

سرحد رنج من ای دوست نمی دانی تو
از چی بر گریه تلخم همه حیرانی تو

تو بیا قرض بده بودن خود را یک دم
درد تنها شدن ساغر خود دانی تو

تو و هر لحظه ز من رفتن بیهوده و قهر
تا به کی از بر خود این همه می رانی تو

چقدر طاقتم از دست خودت طاق شده
تا نگفتی که از این کرده پشیمانی تو

باز امروز نگفتم به کسی صبح به خیر
بر آدم ده کجا حوصله می مانی تو

باز هم نامه نوشتم همه زیر باران
حیف شد حیف که آن نامه نمی خوانی تو

شناسنامه