آخرين آرزو، آخرين كلام من
هرگز از مرگ باكى نداشتم
قبرستان كهنه را با چشم باز ديدم
خون پارچه ها را
دود و بارورت شهر را
آسمان تيره و غبار آلود را
هرگز از مرگ نهراسيدم
گرچه شكننده و نبود است
از آن لرزيدم و ترسيدم
كه قافله عمر را ذليل و حقير در ديار كه قيمت
قبر هايش بلند تر از قيمت آدم ها و انسانيت باشد
از آن ترسيدم
بيگانه و غريبه خفتن با شمع هاى خاموش گورستان
از آن ترسيدم كه آرام و سرگردان
با اميد هاى نا انجام در خرابه قبرستان
براى آخرين كلام تنها و بى بها
بايد وداع كرد.