داستان کوتاه «اصغرآقا»

داستان کوتاه «اصغرآقا»

زری خانم پایین چادر گل درشتش را، دور شکمش جمع کرد. زانوهای افتاده پیژامه‌ش را گرفت و پاچه‌های گشادش را کمی بالا کشید و به طرفمان دوید. «محترم خانم، محترم خانم، میدونین چی شده؟»
مادرم بدون اینکه چشم‌هاش را از سبزی‌هایی که داشت ریز میکرد، جدا کند، گفت:
«نه. چی شده زری جان؟»
«چه خبره؟ این همه سبزی واسه چیه؟»
«بچه‌م میخواد بره سربازی، میخوام آش پشت‌پا واسه‌ش درست کنم.»
«به سلامتی ایشالا. واستین منم کمکتون کنم.»
چادرش را از رو شانه‌های گوشت‌آلوش انداخت. آستین‌های جمع شده بلوز نخیش را بالا زد و خودش را بین ما جا کرد.
«قضیه مریمو شنیدین؟»
«مریم؟ اون که همین هفته پیش ازدواج کرد، رفت. باز قضیه چی؟»
«همون دیگه.»
دلم برای مریم، تنگ شده بود. پرسیدم:
«چی شده مگه؟»
«میگن زده شوهرشو کشته»
دست‌های من و مادرم مثل عروسک‌های خیمه شب بازی به یکباره رها و سرهامان به بالا کشیده شدند.
«چی؟ یعنی چی؟»
کلید در قفل چرخید و شوهر زری وارد حیاط شد.
«سام علیکم»
«سلام آقا اصغر»
«سلام. اومدی اصغرجان؟»
«نه نیومدم. این تریلر اومدنمه.»
ما ریزریز خندیدیم.
کیسه چرک محتوی وسایل بناییش را کنار حوض گذاشت و دست‌ و صورت چروک و آفتاب سوخته‌ش را گربه شور کرد. دست‌هاش را از پشت به هم قفل کرد و قولنج پشت و گردن استخوانیش را شکست.
«گشنمه زن. چی داریم؟»
زری دسته سبزی که پاک کرده بود به مادرم داد:
«اومدم»
رو به ما گفت: «الان میام» و بلند شد و دنبال اصغر راه افتاد.
خیلی از مریم دلخور بودم، اما اصلا نمیخواستم حرف زری را باور کنم. خانواده مریم همسایه روبروییمان بودند. از بچگی با هم دوست بودیم و قرار بود آن سال، باهم کنکور بدهیم که ناگهان، باهام قطع رابطه کرد. چند روز بعد عروسی کرد و بدتر آنکه حتی دعوتمان هم نکرد.
«چت شد مادر؟»
همه توانم شبیه یک پچ پچ شد:
«هیچی»
«الکی میگه. اینا رو که میشناسی، میشینن تو کوچه، یک کلاغ چل کلاغ میکنن. معلوم نیس قضیه چی بوده و اینا چقدر روش گذاشتن که این شده»
«خدا کنه»
باز هم، همان صدای آشنای کلید و باز شدن در. اینبار سمانه خانم و پسرش، ابوالفضل بودند. یادم نمی آید، از هیچکدام از مستأجرهایی که تا آن روز داشتیم، به اندازهای که از ابوالفضل بدم می‌آمد، تنفّر داشته باشم. هر بار که من را میدید، انگار که دنبال چیزی میگشت با چشم‌های گاوی تیزش تمام صورت و اندامم را شخم میزد و وقتی میدید خبری نیست و چیزی دستگیرش نمیشود، بدون هیچ حرفی راهش را میکشید و میرفت.
پدرم فرزند ارشد و تنها پسر خانواده‌شان بود و وارث بزرگترین خانه پدربزرگم، خانه ای نسبتا قدیمی با یک حوض گرد عمیق و بزرگ وسط حیاطی که با تخته‌ای چوبی و درخت‌هایی که داشت، بی‌شباهت به باغ نبود، با دوازده اتاق چهار در هشت متری که دور تا دور حیاط در دو طبقه ساخته شده بودند، پنج اتاق طبقه بالا و هفت اتاق در پایین که پدرم بعدها یک آشپزخانه نقلی و یک حمام و توالت به هر کدامشان اضافه کرده بود. خودمان ساکن طبقه بالا بودیم و اتاق‌های پایین را اجاره میدادیم. مستأجرها اغلب یک و گاهی هم دو اتاق، رهن یا اجاره میکردند.
زری خانم، در اتاقش را چنان باز کرد، که از گنجشک‌ها و یاکریم‌هایی که زیر درخت توت نزدیک اتاقش، براشان ارزن ریخته بود، حتی یکیشان هم نماند. وقتی نشست، صورت پُرموش همرنگ روسری قرمزش شده بود.
«از اینجور مردا متنفّرم. انگار خودشون دست‌ و پا ندارن. آخه زن واسه کلفتی که نیس که. بنظرم مریم بهترین کارو کرد. دستش درست.»
مادرم گفت: «اینا رو ول کن. میگی چی شده یا نه؟»
«ها. داشتم میگفتم. میگن مریم شوهرشو کشته.»
پرسیدم: «خب چرا؟»
«انگار خیلی باهم دعوا میکردن.»
مادرم گفت: «والا همه زن و شوهرا باهم دعوا میکنن. این که نشد دلیل»
زری مدام سبزی‌ها و اعصابم را به هم میریخت
«به من تره بده. من تره دوس دارم پاک کنم، راحت تره.»
یک دسته تره جلوش انداختم:
«بگیر»
«مگه قضیه شوهر کردنشو نمیدونین؟»
«خب شوهر کرده. چه قضیه دیگه‌ای بوده مگه؟»
«به زور دادنش. بچه اصلا راضی نبوده.»
گفتم: «وای! جدی؟ خب احمق چرا قبول کرد؟»
«قضیه، حیثیتی بوده انگار»
مادرم گفت: «درست حرف بزن ببینم.»
صدای مبهمی از ضلع شرقی حیاط فریاد میکشید:
«زری. زری هووو.»
گفتم:
«فکر کنم آقا اصغر صداتون میزنن.»
«زری و کوفت. زری و درد. زری ُمرد. زری سقط شد. اَه. اَه. اَه. ِکی باشه اون روزی که منم بکشمت، از دستت خالص شم نکبت ایکبیری»
حرصش را ریخت تو پاهاش و به طرف اتاقشان دوید.
«اومدم»
هوا داشت تاریکیش را رو زمین میریخت.
«بجنب زهره جان، تا هوا روشنه، جمع شه دیگه.»
رمق دست‌هام ته کشیده بود. گفتم: «چشم. دارم پاک میکنم دیگه.»
مریم نمیتونه همچین کاری کنه. اون معصوم‌تر از این حرف‌هاس. چطور ممکنه اون دختر شوخ‌ و شنگ و دوست داشتنی تو یکی‌ دو هفته به یه زن قاتل تبدیل بشه؟ اصلا منطقی نیس. من میشناسمش. مریم با اون چشمای خاکستری و موهای زیتونی و پوست برنزه‌ش که از بچگی، پسرای محل، واسه‌ش سر و دست میشکستن و رگ گردن باد میکردن اینطور خودشو حیف نمیکنه. مطمئنم.
حاج مهدی و بی‌بی بتول از اتاقشان بیرون آمدند
بهشان سلام کردیم
«سلام دخترم. خوبین الحمدلله؟»
«سلامت باشین. مسجد تشریف میبرین؟»
«اگه خدا بخواد.»
«التماس دعا»
«راستی دخترم، شب آقا محمود منزل هستن دیگه، نه؟»
«بله. امری داشتین؟»
«حقیقتش این آقای محمدی، چند سرفه کرد. خلطش را تو باغچه انداخت و با خاک روش را پوشاند. همین بابای ابوالفضل جان، چندوقته ازم میخواد با هم بیایم منزل شما.»
«خیره ایشالا!»
«آره دخترم، خیره. برا امر خیر، خدا بخواد.»
«بله. منزل هستن. درخدمتیم.»
دلم میخواست سبزی‌ها را بکوبم تو صورتشان و بگویم: غلط میکنین بی‌شعورای عوضی. همینم مونده دیگه. این همه درس خوندم، ول کنم، برم کهنه بشورم. وای خدا، فکر کن، با اون موجود سه‌ در چار و تُخس برم تو یه رختخواب. قطعا می کُشَمِش. چی فکر میکنن در موردم که مادرم با نوک دو انگشتش زانوم را تکان داد:
«رفتن»
«چی میگی تو مامان؟ یعنی چی در خدمتیم؟»
«خب نمیشه که بگم نیاین.»
گوش‌هام داغ شدند.
«چرا نشه؟ یک کلمه بهشون میگفتی نه»
«وا! چه خبرته دختر؟ حالا نمیخوایم همین امشب بکنیم‌ت تو کیسه، بدیم دست ابوالفضل صبر کن ببینیم چی…»
«آخه خب چرا الکی…»
زری آمد و ما باقی حرف‌هامان را قورت دادیم.
«زود باشین. من دیگم رو گازه.»
«زری جان مجبور نیستی کمک کنی.»
گفتم: «ولی مجبورین بگین قضیه مریم چی بوده»
زری همانطور که تندتند تره‌ها را پاک میکرد گفت:
«میدونین این شوهر مریم، اسمش چی بود؟ خدایا! واستین الان یادم میاد، سر زبونمه.»
«خب حالا، اسمش زیاد مهم نیس. بگو چی شده»
«ها، برزو. بابای این برزو از بابای مریم پول میخواسته، پنجاه میلیون»
«پنجاه میلیون؟ واسه چی؟»
«مغازه بابای مریم تو همون پاساژه بود که آتیش گرفت، جنساش، همه، مال اون یارو بوده.»
«خب؟»
«خب همین دیگه. بابای مریم نداشته پولو پس بده. اونم گفته دخترتو بده.»
«بگو بخدا»
«بخدا. دروغم چیه؟ بچه رو زوری دادن. اونم همین دیروز زده کشتتش.»
«مریم الان کجاس؟»
«میگن بازداشتگاهه فعلا که.»
زری. زررری
«اصغر آقا صداتون میزنن»

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx