وقتی طرفم سیل کرد و گفت«مدرک!» فقط سرم را پایین گرفتم.
زمین زیر پایم به لرزه درآمد، ما را که مجال رفتن ندادند. حس کردم مادرم روی ویلچرش از هوش رفت و بابهٔ نابینایم که از گوشه چادریام گرفته بود، همان جا روی زمین نشست. میان خیل عظیمی از جمعیت سرگردان شده بودیم و با حسرت به گروه گروه مردمی که از مرز تیر میشدند سیل میکردیم!
تمام مسیر از تهران تا مرز مهران را داخل موتَر از شوق گریان کرده بودم. حتی وقتی مادرم تصویر پیادهروی اربعین را سیل میکرد و سینه میزد، تلویزیون را بوسیده و گریان کرده بودم! خدا خودش میفهمد همیشه وقت زیارت عاشورا که میخواندم، فقط یک زیارت کربلا طلب میکردم…یگان وقت فقط، زیر لب میگفتم:
«شفای بابه و مادرجانم! اگر مرحمت کنید آقا جان»
تمام مسیر با خودم گپ میزدم، مادرم با گریه میخندید و بابهام با صدای بالا صلوات میگفت و دعا میخواند. انگار از شوق این سفر دیوانه شده بودیم. حالمان دست خودمان نبود. برای اولبار در زندگی کُل چیز را از یاد برده بودیم. غربت، مهاجرت، و تمام مشکلات را…
با خودم فکر میکردم چطور روی خاک مبارکش قدم بانم؟! خاکی که همیشه وقت مُهر نمازم بود. من واقعهٔ عاشورا را چند مرتبه در خوابهایم دیده بودم. یگانوقت مَشک آب میشدم و یگانوقت اسب یکی از یاران امام… دیگهوقت هم گوشواره میشدم و گهواره! بابهام اما در خوابهایم چشمهایش میدید و بالای گودی قتلگاه ایستاد میشد و به سرو رویش میزد…مادرجانم میان خیمهها میدوید و گاهی هم به طرف دشمن حمله میکرد و در گرد و خاک جنگ، گم میشد. امام را میدیدم که به طرف دشمن میتاخت و هیبتش، آن شمایل سبزش…
مرزبان که گفت برگردیم و بدون مدرک تیر شده نمیتوانیم، حیران و با دلی شکسته کوشش کردم تا راضیاش کنم. نباید ناامید میشدم، نباید خودم را میباختم. اول اسرار کردم، التماس کردم، نشد! جنجال کردم و صدایم را کشیدم و چیغ زدم، باز هم نشد! عاقبت به پایش افتادم…
گفت« خانم نمیشود، ما هیچ کاره ایم! مأموریم و معذور!» گفتم« ترس نمیخوری که راه مهمان امام حسین(ع) را بسته میکنی؟»
دیدم که سد چشمهایش شکست و اشک، روی صورتش سرازیر شد. درمانده بودم مثل خودش که درماندگی اش رافهمیدم. دیگر گپ نزده و راه را برای زائران مشتاق و منتظر دیگر باز کردم.
مادرجانم نذر کرده بود که از امامزده پنج شیشه گلاب، به نیت پنج تن ال عبا بخریم و در مسیرمان به طرف مردم پاش کنیم. اگرچه کوله پشتی ام را سنگین کرده بود و وقت هل دادن ویلچر مادرجان و جا به جایی، شانههایم آرزده شده بود اما خواستهٔ مادرجانم برایم بسیار با ارزش بود. دلم راضی نمیشد نذرش ادا نشود و دست از پای درازتر پس برگردیم تهران.
شیشههای گلاب را از کوله پشتیام بیرون کشیدم و همینطور سیلشان کردم کردم. مادرجانم آن طرف تر میدید که چطور به طرف مردمی که خوشحال از جلویمان تیر میشدند، گلاب میپاشم و فریاد میزنم
« سلام ما را به آقایمان برسانید، والله که ما از همینجا هم کربلایی میشویم!»
عطر گلِ محمدی در هوا پیچ میخورد و میان جمعیت در رفت و آمد بود. در آن لحظه چند نفر برایم لبخند میزدند و شاید بعضی ها هم من را یک دیوانه خیال کردند..
به طرف مادرجانم رفتم که همراه بابهام دورتر از من بودند و حیران و سرگردان طرفم سیل میکرد و بابهام که آشفته شده بود، دستش را در دست مادرجانم مانده بود.
مادرجان با گریه صدایم میزد
«رقیه جان! رقیه جان بِخِز دگه جان مادر!»
در خواب بودم یا بیدار؟! نمیدانم! خودم را گوشهٔ خرابهای یافتم که زنی برای دختر خُردی لالایی سوزناکی میخواند. گریان میکردم در همان خواب و بیدار، از تهِ دلم! شنیدم که زن میان لالاییاش میگفت رقیه جان!
مادرم صدا میزد رقیه جان!
نفسهایم به شماره افتاده بود، میلرزیدم!
خدا خودش میفهمد که من غریبیام را با بی بی زینب (س) نسنجیدم. خدا خودش میفهمد…این از من بر نمیآمد! فقط دل شکسته ام بود که آرام نمیگرفت و به هر طرف پر میکشید. یک لحظه در شام بودم یک لحظه در کربلا! یک لحظه کنار رود فرات نشسته بودم، یک لحظه در خرابه سرگردان میگشتم!
بابهام تکانم میداد و فقط صدای لالایی درگوشم میپیچید و نام رقیه جان! وقتی چشم باز کردم، چند نفر گردم جمع بودند. یادم آمد که پاهایم سست شد و کنار ویلچر مادرجانم افتادم.
زنی ایرانی به صورتم آب میپاشید و میگفت
« مرز باز شده عزیزم، بلند شو»
انگار که از آسمان و زمین گل محمدی میبارید… بغض گلویم را در چنگ داشت و زبانم از گفتن هر گپی عاجز بود.
وقتی از کنار مرزبان ایرانی تیر میشدم با لبخند نگاهی کرد و گفت« سلام ما را هم به آقا برسان کربلایی جان»
و مرزبان عراقی با خوشرویی خوش آمد میگفت و ما واردخاک عراق شدیم…
خداجان! چهره هایشان شبیه کدام یکی از هفتاد و دو تن بود که در نظرم نورانی آمدند؟! فرصت نبود تا دست و پایشان را ببوسم. و از خاطر جنجالی که بر سرشان کردم، حلالیت بخواهم.
حالا هوا رو به تاریکی میرفت و ما در خاک عراق بودیم… ستاره ها کم کمک بر آمده و آسمان را درخشش مقبولی داده بودند.
راهی طولانی پیش رویمان بود و قوتی که در پایمان داشتیم و عشق و ارادت و آرزوی کربلا…
بابهام از گوشه چادریام گرفته بود، مادرجانم روی ویلچرش سینه زنان یا حسین(ع) میگفت و من،
هنوز برای مرزبانان دعا میکردم. با خودم میگفتم
« به راستی که اسلام مرز ندارد»
ما به این دعوت عزیز لبیک گفتیم و شاید بینالحرمین، انتظار چشمها و پاهایی را میکشید که معجزهای کلان رخ بدهد!