داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «آب و آتش»

صدای گوش نواز باران، فریده را به پای کلکین میکشاند. کلکین کوچک اتاقش را باز میکند تا بوی خوش باران آمیخته با بوی نم خاک، مشامش را بنوازد. کوچۀ مسگرها را از چشم میگذراند. خانه های کاه گلی و دالان های طولانی پیچ در پیچ را که شاهد سرگذشت انسان‌های فراوانی اند. این کوچه بیست و هشت سال قدم‌های او را بر دوش کشیده است. از زمانی که در این خانه چشم به دنیا باز کرد و از وقتی که پای رفتن پیدا کرد. پدرش روزگاری در سر این کوچه دکان مسگری کوچک و قشنگی داشت. از روزهای جوانی اش تا ترک دنیا در همین خانه و کوچه زندگی کرد. دست هایش از فرط کوبیدن چکش به ظرف‌های فلزی، گاهی آبله میزد. فریده وقتی که کوچک بود، غذای چاشت پدرش را به دکانش میبرد. صدای تق تق چکش و ظرف‌های مسی دکان پدرش، قشنگترین موسیقی را برایش رقم میزد. گاهی ریتم خاصی را از میان تق تق زدن هایش پیدا میکرد. از وقتی موتر جیپ در چهارراه چارسوق، برادر کوچکترش را کشت، پدرش تنها شد. برادرش شاگرد دکان پدرش بود. بعد از مرگ او، رفت و آمد فریده به دکانش بیشتر شد. وقتی کلان تر شد، پدرش گفت باید چادر بپوشد تا چشم در و دیوار به سوی او جلب نشود. یازده ساله بود که وقت رفتن به مکتب، بازار و حتی بردن غذای پدر به دکان کوچکش، چادر گل دار می پوشید.
صدایی از انتهای کوچه، رشته افکارش را بر هم می زند. به دقت بیشتری گوش میدهد تا مطمئن شود که صدا از درون همین کوچه تنگ و تاریک می آید. چند لحظه منتظر میماند. از انتهای کوچه تصویر تاریکی به چشمش می آید. فریده زیر لب میگوید:
– این چه کسی است که در زیر باران و هوای سرد قدم می زند؟
صدا نزدیک تر میشود، ولی هنوز چهره تاریک را تشخیص داده نتوانسته. با نزدیک شدن چهره تاریک به وسط کوچه، نور برق، چهره آشفته و باران زده را به فریده می شناساند. ثریا دختر همسایه است. چند بار ثریا را صدا میکند. ثریا آن قدر غرق در خیالات خودش است و زمزمه اندوهگینی دارد که متوجه نمی شود. چشم هایش گاه زمین را می بلعد و گاه آسمان را.
بلندتر صدا میکند. چشم های ثریا به دنبال صدا می چرخند.
– بلی!
– چرا در این هوای سرد و بارانی به کوچه آمده یی؟ حالت خوب است؟
ثریا چشم به دیوار نم ناک اتاق فریده میدوزد و با صدای نم ناک تر از زمین باران خورده می خواند:
عاشق نباشی حس باران را نمی فهمی
– من آتش فشانم فریده! حتی باران هم مرا به خاموشی نمی برد.
فریده با لحن محبت آمیز می گوید:
– ثریا برو خانه ات، مریض میشوی دختر
ثریا با تلخی به واژه های گم شده در ذهنش دامن می زند:
– مريض؟ مدتهاست مریضی مرا در آغوش گرفته است.
– ثریا صبر کن میایم پیشت، این طوری كلمات من حریف تو دختر نمی شوند.
کلکین را به آرامی میبندد. صدای مادرش غوغای درونش را میشکند:
– فریده صدای چه بود؟ چه قدر هوا خنک شده چرا نمی خوابی دخترم؟ شب از نیمه گذشته و فردا خسته گی مانع درس دادن تو خواهد شد.
مادر، ثریا اوضاع خوبی ندارد. تنها و غم آلود زیر باران راه می رود. چند لحظه بروم تا او را به خانه اش ببرم. دختر بی چاره خیلی غم دارد.
مادرش با صدای آرامی که انگار با خود حرف میزند میگوید:
– دخترک اسیر عشق ناصر است. وای از این بدنامی که نام یک دختر سر زبان همسایه هایش بیفتد.
فریده از پله ها پایین رفته، در را باز میکند. صدای فریده با غرش رعد و برق گره می خورد.
– ثریا! چند دقیقه بیا اختلاط کنیم.
فریده متوجه میشود که ثریا در میان باران و هق هق خودش رها شده است. اندوه او بر احوال و روزگارش غلبه کرده. دست‌های خنک زده و باران خورده ثریا را در دست گرفته و او را به خانه خود می آورد.
– بیا دختر، تو را چه شده؟ این وقت شب تک و تنها در کوچه چه میکنی؟
ثریا با چشم هایی که گلوله های آتش در آن جای گرفته به فریده زل می زند.
فریده با لحن آرام می گوید:
– ثریا گپ بزن! چه اندوهی تو را به این حال و روز انداخته؟
پرپر زدن لب‌های ثریا گویای حرف بسیار است. فریده می تواند بفهمد که یارای حرف زدن در او نیست. ثریا را به اتاق کوچکش می برد. پالتوی سیاه ثریا زیر باران و اشک‌هایش شسته شده، روسری گلابی اش نیز از شدت باران به موهایش چسپیده است. فریده جاکت گرم سرمه یی و روسری آبی رنگش را از الماری اتاق برای ثریا میاورد تا بپوشد. جاکت فریده به اندام ثریا کلانی میکند، ولی ثریا اهمیتی نمیدهد. گونه های ثریا از شدت گریه و سردی هوا گلگون شده اند. چشم‌های نیمه بزرگش دچار تورم و سرخی شده. فریده برایش یک پیاله چای داغ ریخته و در دست‌های سردش میگذارد. فریده در گوشه اتاق روی چوکی پلاستیکی مینشیند و به ثریا می نگرد. متوجه می شود که چگونه باران به بافه های موی ثریا حمله کرده و آنها را چون شلاقی در شانه هایش آویخته است. چهره اسخوانی، بینی کشیده و قد میانه، ثریا را به هیئت دختر زیبا درآورده است.
سکوت عمیقی اتاق را میپوشاند. در دل فریده حس دل سوزی شدیدی شکل میگیرد. کنجکاوی نیز او را بیقرار کرده است. فریده در دل میگوید: ثریا و ناصر مدت هاست که عاشق هم استند. این را می داند. تمام همسایه ها می دانند. حتی دیوارهای بلند این کوچه میدانند. بعضی ها می گویند: اینها دو بال یک کبوترند، اگر با هم نباشند، پروازی شکل نمی گیرد. بعضی ها هم می گویند: دختر عورتینه را چه به عشق و عاشقی. دختر بی چشم و رو اگر مادر میداشت این طور بی راه نمیشد. آخرش یک بدنامی به بار می آورد. یادش می آید که یک روز صبح وقتی طرف مکتب می رفت، ثریا را در خانه شان دیده بود نامه ای در دستش بود. از خوشحالی به سر و رویش می کشید. وقتی فریده را دید به سرعت تمام به آغوش او پریده و فریاد زده بود که این خوشی را نمیتواند تحمل کند. فریده گفته بود که خوش به حالت. بگو چه شده؟
گریه های ثریا، فریده را به خود می آورد. ثریا با اندوه عمیقی میگوید:
– این غم مرا خواهد کشت. فریده، ناصر، نا….
بغض تلخی ثریا را امان نمیدهد. دل فریده فرو می ریزد. با کلمه های شکسته می پرسد:
– ناصر را چه شده؟ ناصر رفته؟
ثریا به ناله می افتد. فریده با دل سوزی تمام او را در آغوش میگیرد.
– آه ثریا!
فریده در دلش به ناصر لعنت میفرستد. یادش می آید که آن روز آن نامه ثریا را از خوشی دیوانه کرده بود. فریده با اصرار نامه اش را خوانده بود.
پس از آن بار دیگر ناصر از ایران نامه فرستاده بود. در نامه، مجدداً قول ازدواج را داده بود. گفته بود به هیچ قیمتی دست از ثریا برنمی دارد. دل تنگ ثریا شده است. تا ماه اسد به هرات خواهد آمد، با مقدار پولی که از کارگری پس انداز کرده، به خواستگاری ثریا می آید.
فریده به فکر فرو میرود و یادش می آید که پدر ثریا گفته بود: درآمد ناصر از دکان کوچک مستری گری، کفاف زندگی با ثریا را نمی دهد. و اگر ثریا را میخواهد باید کار بهتری پیدا کند. ثریا گفته بود که ناصر سواد آن چنانی ندارد، به ایران میرود تا با کارگری پول بیشتری پیدا کند.
روزی پس از به صدا درآمدن زنگ رخصتی مکتب، فریده با ثریا به طرف خانه می آمد. ثریا از عشق آتشین خود و ناصر برایش بسیار گفته بود. چنان شور و اشتیاقی در وجودش بود، که کلمات با سرعت تمام به سمت فریده پرتاب می شدند. ثریا صنف یازده بود و فریده معلم مضمون دری. هر دو در مکتب ملکه جلالی و هم مسیر بودند. از کودکی در همین کوچه همسایه بودند و شناخت بسیاری از هم داشتند.

ثریا با اشک‌هایی که چهره رنگ پریده او را پوشانده، به فریده میگوید:
– حال من خیلی خراب است. چه شب تلخی است. چه ناباورانه رویاهای من فرو ریخته اند. آدمی بدون رویا مگر میتواند زندگی کند؟ می تواند بخندد؟
فریده به دست‌های لرزان ثریا مینگرد و با مهربانی میگوید:
– بگو دختر چه شده؟ تو که مرا دق مرگ کردی.
باز در دلش به ناصر لعن و نفرین میفرستد که چرا ثریا را به این حال رها کرده است. مگر عشق ثریا، آرامش و خوش بختی را به زندگی او نمی بخشید؟ هیاهویی در دل فریده به جریان می افتد و او را به هر سو میکشاند. ثریا می گوید:
– فریده همان شعری که باری برایم خوانده بودی، گویای حال من است.
– کدام شعر ثريا؟
همان که یادم نمی آید، ولی عشق در بند داشت.
– آها:
عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
ثریا با هق هق به فریده میگوید:
– آه فریده! دلم نا آرام است. انگار در تنور شعله وری افتاده ام. چرا این طور شد؟
فریده میخواهد با سوال کردن بیشتر ثریا را به سخن گفتن را دارد.
– ثریا از چه وقت ناصر را دوست داری؟ این عشق چگونه شکل گرفته است؟
ثریا بعد از چند لحظه سکوت، میگوید:
– دو سال پیش از مسیری که هر روز به مکتب رفت و آمد می کردم، یک روز چشمم به دکان مستری گری افتاد که جوانی قد بلند، با موهای ریخته و صورت کشیده، چشم های کوچک و سیاه، در دکان ایستاده و مرا را نظاره میکند این نگاه ها هر روز منتظر رفت و آمد من بود. نیروی عجیبی مرا به سمتش میکشاند. من هم هر روز منتظر بودم او را ببینم، تا این که یک روز وقتی خانه می آمدم، ناگهان سر راه من آمد و با عجله نامه ای به دستم داد. من نیز بدون کدام گپ و پرسشی، نامه را از او گرفتم. وقتی خانه رسیدم نامه را باز کردم، آه فریده!
کنجکاوی بیشتری فریده را در بر میگیرد، صدای تیک تیک ساعت چشم های خسته و خواب آلودش را به سمت خود می چرخاند، ساعت دوی شب است.
– ثریا ناصر ازدواج کرده؟
ثریا با ناله می گوید:
– ازدواج؟ مگر میتواند جز من با کسی ازدواج کند؟ نه فریده.
فریده دوباره می پرسد:
– از تو دل بریده؟
ثریا با بی قراری بیشتری پاسخ میدهد.
– دل بریدن از من؟ آه! مگر میتواند از من دل ببرد؟ او بیشتر از من عاشق و بی قرار بود. مرا بیشتر از خودش دوست داشت و دارد. در او دنیای پهناوری را یافته ام. او در کلماتم، در ثانیه هایم، در لباس‌هایم، در روح و روانم آمیخته است. در خنده های من ناصر است. در چشم‌های من… روشنایی عظیمی است، بدون او زندگی من تیره و تار است. فریده! امروز خبر آمد که ناصر…
فریده کنار کلکین میرود و میبیند که باران آرام تر شده. به قطره های چشم نواز باران خیره میشود. بعد آرام نگاهش را از کلکین برداشته و به ثریا می دوزد. میبیند که ثریا به دیوار سرد اتاق تکیه داده، اشک می ریزد. فریده زیر لب میگوید:
– کاش مادرش زنده میبود، تا مرحم دل بی قرار او می شد. پنج سال قبل سرطان مادرش را برد. دخترک بی چاره! سن و سال او از اندوهش خیلی کوچک تر است.
فریده به خانواده ثریا فکر میکند، به پدرش که در سر چارسوق کهنه نانوایی دارد، به برادرش که در نانوایی با پدرش کار میکند. این دختر زندگی سختی را پشت سر گذاشته. خوشحال بود که عشق ناصر او را سر پا نگه می دارد، اما…
فریده دوباره ایستاد شده و می گوید:
– ثریا! بیا تو را خانه ات ببرم. پدر و برادرت وقتی ببینند خانه نیستی، نگرانت میشوند.
ثریا تأملی کرده، می گوید:
– آن نامه روشنی به چشم هایم بخشید. با خواندن هر کلمه آن نامه، حس میکردم که قلبم از جای خود بیرون میشود. در نامه نوشته بود که نامش ناصر است. مدتی است که گرفتار من شده، خواب و قرار از او رفته است.
حالات و بی قراری او باعث شده تا نامه ای بنویسد و مرا از عشق خود خبردار کند. حس خیلی خوبی داشتم. عشق ناصر در من طنین انداخته بود. فردای آن روز من نیز نامه ای برای ناصر نوشته و ناخودآگاه او را پذیرفته بودم. از آن روز ارتباط ما بیشتر و بیشتر شد. تا این که یک روز پدرم نامه ناصر را از داخل کتاب هایم پیدا کرده بود. خانه ما صحرای محشر شد. پدرم با کیبل برق چنان مرا زد که یک هفته تکان خورده نمیتوانستم. بعد از آن نامه ای به ناصر نوشته و اوضاع را شرح دادم. ناصر پاسخ داده بود که به گونه رسمی با خانواده اش به خواستگاری من می‌آید. چند روزی گذشت، هیچ خبری از هم نداشتیم، چون رخصتی‌های وسط سال مکتب، مرا خانه نشین کرده بود. یک روز جمعه که پدر و برادرم هم در خانه بودند، صدای دروازه برادرم را به سمت خود کشاند. برادرم آمد و گفت که مهمان آمده. پدرم با تعجب پرسید که چه کسی باشد؟ دلم از جای کنده شد. مطمئن شدم که ناصر است، به خواستگاری من آمده. زمین و زمان از خوشحالی مرا جای نمی دادند. پدرم با مهمانان به اتاق بیرون از دهلیز رفتند. از پشت در با هیجان بسیار به صداهایی که از اتاق بیرون می آمد گوش میدادم. پدرم گفته بود که به مرد بی کار و شاگرد مستری دختر نمیدهم. مردی که درآمد خوب نداشته باشد، چگونه میتواند زن بگیرد. دیدم که ناصر و خانواده اش سرافگنده از خانه ما رفتند.
ثریا به سکوت تلخی پناه برد. فریده با صدای گرفته گفت:
– کاش همه معیارهای یک آدم، پول نمی بود.
پس از لحظه ای سکوت، ادامه داد:
– دیگر نمی توانم به خانه برگردم. خانه ای که به انتظار ناصر بودم، به خاطر ناصر لت خوردم، گپ های بیجا شنیدم. پدرم قاتل عشق و رویاهای من است. پدرم سبب دوری من و ناصر است. اگر ناصر را وادار به پیدا کردن پول بیشتر نمیکرد، ناصر امروز همین جا کنار من می بود. ناصر مجبور شد ایران برود. فقط به خاطر پول بیشتر. آه فریده از پدرم بدم می آید. نمی توانم او را ببینم.
– پس اندوه این عشق تو را به کجا خواهد برد؟
– شاید کنار هریرود بروم تا جان مذابم را به آبهای سردش بسپارم. شاید هم جای دیگری.
فریده ثریا را در آغوش گرفته و میگوید:
– اندکی آرام باش ثریا. از خود بیخود شده یی دختر.
ثریا بی تابانه می گوید:
– امروز مردم کوچه وقتی مرا می دیدند، زمزمه هایی میکردند.
فریده با کنجکاوی می پرسد:
– چه زمزمه ای ثریا؟
ثریا دل تنگ و گریه آلود می گوید:
یکی میگفت خیلی ضعیف شده بود. ساختمان خیلی بلند بوده. یکی میگفت میله های معلق در هوا ناگهان خطا خورده.
ثریا خاموش میشود و فریده هم چنان منتظر است که ثریا ادامه بدهد. ثریا ناگهان به جیغ می افتد.
– فریده آتش عشق ناصر، مرا میسوزاند. به کوچه می روم تا باران اندکی مرا خاموش کند. آه! باران مگر میتواند؟
فریده با چشم های پر از اندوه که گویا چنین رنجی را تجربه کرده باشد به ثریا می نگرد. صدای مادرش تکانی به او می دهد.
– فریده چه شده؟
فریده سرش را می چرخاند و مادرش را در چارچوب در میبیند که نگاه پرسش برانگیزش را از او دریغ نمیکند. ما در فریده بدون این که منتظر پاسخ فریده بماند، چشم به ثریا دوخته و می پرسد:
– ثریا این جا چه میکنی؟ نصف شب است. پدر و برادرت کجا استند؟
فریده در پاسخ مادرش می گوید:
– مادر، حال ثریا خوب نیست. جز من هم دمی ندارد. او را آورده ام که گپ بزنیم تا دلش سبک شود.
مادرش بدون پرسش دیگری به بسترش میرود. فریده در حال بستن در اتاق است که زبان ثریا ناگهان کلمه هایی را به سمت فریده پرتاب میکند.
– ناصر از ساختمان افتاده و مرده است.
تکان محکمی به فریده وارد میشود.
– چه گفتی؟ ناصر چه شده؟
سکوت تلخی اتاق را در بر میگیرد. چند لحظه بعد ثریا به جیغ می افتد.
– هم اتاقی هایش خبر دادند که ناصر مرده است. خدایا این کلمه ها با من چه میکنند؟ چند روز دیگر او را می‌آورند تا به خاک کنند. فریده میشنوی؟
زبان فریده بند آمده، کلمه ها را گم کرده است. چند لحظه ای سکوت مرگ باری اتاق را در آغوش میگیرد. فریده با لحن تلخی می گوید:
– ثریا! ناصر شاه توت شده. ای دخترک بیچاره!
ثریا با لحن پرسشگری:
– شاه توت ؟
– بلی ثریا! کارگرانی که می افتند و شاه توت می شوند.
فریده، ثریا را در آغوش میگیرد. هم زمان با صدای باران و رعد و برق بیرون، شانه های فریده و ثریا نیز با هق‌هق‌های پی هم بالا و پایین می روند.
رمقی برای ادامه صحبت در وجودشان نیست.
– ثریا بخواب فردا صحبت میکنیم.
تلخی این خبر، سنگینی و خسته گی عجیبی بر فریده تحمیل می کند.

روشنایی خورشید، چشم های فریده را از هم میگشاید. فریده زیر لب میگوید:
– باز صدای تق تق مسگران در کوچه پیچیده است. باز ظرفی زیر دست مسگران پیچ و تاب می خورد.
چشم باز میکند. هوا روشن شده، باران ایستاده و بوی نم ناک از کوچه به مشامش میرسد. پرده کلکین را کنار میزند تا گوشه هایی از خورشید به اتاق بریزد. ناگهان پتک سنگینی به او وارد می شود.
– ثریا کجاست؟
بعد میگوید:
– شاید خانه اش رفته باشد. امروز به دیدنش می روم.
چشم های فریده به دیوار دم در اتاق می افتد که روی میخ دیوار اتاق، لباس هایی را که دیشب به ثریا پوشانده بود، آویزان است، ولی لباس‌های باران خورده ثریا نیست.
فریده در حال آماده شدن به طرف مکتب است که صدای باز شدن دروازه سرا، مادرش را به همراه دارد. مادرش با صدای بلند میگوید:
– فریده کجایی؟
فریده با نگرانی می پرسد:
– چه شده مادر؟
– ثریا نیست. مردم کوچه پیچ پیچ میکنند. هر کس چیزی میگوید. پدر و برادرش دنبالش میگردند.
فریده بی اختیار زیر لب میگوید:
– ثریا گم شده.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مژگان فرامنش
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx