گل کرد بسی غنچه به لبهای خداوند
در کارگه خود چو به رویت نظر افکند
زد بوسه به نوک قلم خویش که أَحسَنت
این است أَبَر معجزه، این است هنرمند
وانگه به تماشای تو شد غرق و ز کارش
هم راضی و هم خوشدل و هم خرم و خرسند
با دیدن چشم تو حذر داد ز مستی
لبهای تو را گاه عسل خواند؛ گهی قند
گاهی لب و گه پنجه گزاینده به دندان
بر مجمر خورشید؛ هی اسپند پراکند
ناگه که نظر کرد تو را؟ کاین همه خوبی
یکباره گسست از تو رگ و ریشه و پیوند
وقتی که نگاهت به من افتاد به ناگاه
از بنچک و بن ریشۀ ایمان مرا کند
گیسوی تو بر دور سر خویش دلم را
پیچید چو ابر سیه بهمن و اسفند
وانگاه؛ فرو کوفت به تارک به زمینش
چونان که نه دل ماند به دلخانه نه دلبند
زان پس به سرم آمده دردی که نگردد
نالیدن من جز که به افیون لبت بند
افیون لبانی که تراویده ز کندو
یعنی عسل غور ز گلهای پسابند