حاجیا حجِّ تو مقبول و عبادت مبرور
که شدی شاملِ ألطافِ خداوندِ غفور
نِیَّت و تَلبِیَه، إحرام به “میقات” حبیب
آفتابِ عرفات و مهِ مشعر مأجور
رمی و قربانی و تقصیر و طوافت با سعی
شب و بیتوته به صحرای منایت مشکور
من نگویم که چرا رفتی و چون بر گشتی؟
چشمِ بیخوابِ ملامتگر و بدخواهِ تو کور
خواهم از مالکِ آن خانه که در باغ بهشت
کندت با صفی از “حور”ی و “غلمان” محشور
پشتِ سر؛ خیلِ غلامان و فرا رو؛ حوران
دستِ “غِلمان” دهدت مالش و ماساژت حور
بر لبِ جویِ عسل سایۀ طوبی ممدود
مرغِ بریان به طبق؛ میوۀ نوبر موفور
چارسو باکِرَگانِ “عُرُباً أَترابا”
در أَباریق؛ شرابی که مِزاجش کافور
لیک؛ ترسِ من از آن است که هنگامِ حساب
صاحبِ کعبه بپرسد که چه بودت منظور؟
جامه برکندن و آنگاه؛ کفنپوشیدن
مثلِ آن لحظه که اموات؛ برآیند از گور
به تو نزدیکتر از شهرگِ گردن بودم
لیک با “هَروَلَه” لبیکزنان رفتی دور
دیدنِ رویِ من ار مطلب و مقصود تو بود
بهرِ طیکردنِ این راه؛ نبودی مجبور
“لَن تَرانی” نشنیدی که به قرآن گفتیم
گاهِ “رَبِّ أرِنِی أَنظُرِ” موسی در طور؟
ذکرِ “لِلّلهِ عَلیالناس”* بسی دورت کرد
از “یتامی” و “ذِوَیالقُرب” و “مساکین” به “غرور
حَقّی از “سائل” و “محروم” در اموالت نیست؟
یا به همسایگیت بیوهزنی مضطر و عور؟
یا یتیمی نه؟ که در حسرتِ یک لقمۀ نان
تا سحر ریخت به دامانِ شبِ تیره بلور
استطاعت نه به جاه است و جلال و جبروت
یا به سرمایۀ سرشار و زمین و زر و زور
گر به دَورت سرِ بیشام بخسپد یک تن
دار! ما را ز پذیراییِ آن حج معذور
خانۀ ما نه ز سنگ و گل و آهن باشد
که نه جسمیم، نه جانیم، نه ناریم، نه نور
لامکانیم و نگنجیم به أسماء و صفات
نه به کیف و کَم و أعراض و جواهر محصور
اگر از عرش سخن گفتم و افلاک رفیع
این مثالی است که از غیب در آیم به ظهور
روز و شب رمزِ دگر دارد و آن هفت فلک
هفت خوان است که گنجی است به هر یک مستور
خوانِ اول: دلکِ طفلِ یتیمی که شکست
برو آن کُلبۀ ویرانشده را کن معمور!
چون شدی فارغ از إعمار؛ دری باز شود
که در آن هست به شش خوانِ دگر رمزِ عبور
*هرچند بیشترین واژگان این سروده از کتاب الهی وام گرفته شده ولی واژگان بین گیومه وامواژههایی است مستقیم از متن قرآن کریم.