نسلِ سوخته

درونِ سینۀ من کرده غُصه‌ای لانه
به وسعتی که نگنجد به هیچ پیمانه

غمی که گر به لب آرد زبانِ من؛ تا حشر
به جِن و إِنس شود داستان و افسانه

غمی کمرشکن و تلخ؛ کز شنیدنِ آن
به جای اشک؛ رود خون ز چشمِ بیگانه

غمی که خاک نشین کرده نو عروسی را
که می‌زدند عروسان به موی او شانه

سزد که جمله پری‌ها سیاهپوش شوند
که گُل نشسته به گُلخَن به جای گُلخانه

غمی که قِصۀ جانسوزِ نسلِ سوخته‌ای است
برای میهنِ‌شان مثل شمع و پروانه

غمی مَهیبتر از این کدام جنگل دید؟
که با الاغ؛ رود شیر؛ شانه بر شانه

سزاست مرگ؛ بر آن پاسبانِ هرزه که داد
کلیدِ کاخِ کَیان را به دستِ دیوانه

شناسنامه