دلم خُو کرده با آشفتگیها مثل گیسویت
ندارد میلِ گردش جز به خَلوتگاهِ ابرویت
مزن آرامشِ این کودکِ خوشخوی را بر هم
که ترسم خواب او گردد پَرِیشان از هیاهویت
شوم عینِ نیستانی که در آن باد میپیچد
نمیدانی چه دُشوار است دل کندن ز پهلویت
بیفشان بر لبانِ تشنۀ من جرعۀ آبی
چه فرقی بین رُکناباد و هامون است و آمویت!
نمک پرورده را کافی است گردی از نمکساری
قناعت کردهام با این نخِ باریک؛ از جویت
کمان و تیر را بگذار و بگذر از شکارستان
به پای خویش میآید به استقبالت آهویت
به امیدی نشستم تا شبی در عالم مستی
شود بر شانههای من حمایل هر دو بازویت
مرا سیمرغ میسازد هوایت گر چه گنجشکم
تو البرزِ منی! جانم فدای برج و بارویت
زدی هرچند آتش؛ هست و بودم را ولیکن من
زنم آتش جهان را گر شود کم؛ تاری از مویت