امشب دلم به چنبرۀ تنگ بغضهاست
بغضی که سالهاست به این سینه آشناست
بی رنگی مرا ز سرَ شکم توان شناخت
از کودکان شنید توان حرفهای راست
ما و تو از دو فرقۀ باهم مخالفیم
دین تو دل شکستن و آیین من دعاست
یک شب ز لطف؛ بر مژههایم قدم گذار
هرچند فرش کلبۀ درویش؛ بوریاست
فارغ ز حشر و نشر بسوزان! بزن به تیغ
کی کشتۀ جفای تو در بند خونبهاست؟
گل کردهاند خاطرهها بعد رفتنت
دیگر مگو که راه من و تو ز هم جداست
خواهم به چشم غیر مسلح ببینمش
عینک فروش! مردمک چشم من کجاست