دیگر چرا شرف نشود منگِ منگِ منگ!
وقتی که آبرو شده حراج بر تَبَنگ
پیشانیِ بهار چه درهمکشیده است!
ای غنچه باز شو که دل ماست تنگِ تنگ
ای ریشههای سبزِ کهن پای بفشرید
در جنگل مُعانقۀ ٲرَّه و کُلَنگ
بر باغبان بگوی که آبستن است باغ
از مارهای خوشخط و خال هزار رنگ
بر ماهیان خسته نه آرام بستری است
آبی که موج میزند از جنبش نهنگ
در دستهای ما که به جز آبگینه نیست
هر سو که می رویم چرا میخوریم سنگ؟
لیلای ما چو نیم نظر افکند به ما
بیند که چیست قصۀ مجنون و نام و ننگ
ما تا جنون خُمار شراب مَحبتیم
جان میدهیم بر سر این جام؛ بی درنگ
در باغهای وحش تو ای آفریدگار!
نظمی دگر برای بقا نیست غیر جنگ؟