همین دیشب به شهر قصه ها با خود مرا بردی
مرا تا اوج سرخ عشق و شعر و ماجرا بردی
مرا دیشب میان موج دریای غزل کشتی
دوباره زنده کردی با خودت تا انتها بردی
تنم را در مذاب اشک هایت شستشو دادی
ولی روح مرا، انگار تا عرش خدا بردی
از آواز تو پر شد، زندگی ی ساکت و سردم
تمام هستی ام را با صدایت بی صدا بردی
شبیه قهرمان داستان کودکی هایم
مرا از محبس تاریک یک آدم ربا بردی