آخرین اشعار

صبحی در آتش جنگ

یک روز صبح پا شدم از خواب و جنگ بود
آه آن صدا چه بود؟ صدای تفنگ بود؟

یک روز صبح پا شدم، اما به‌جای نان
در سفره‌ای که مادرم انداخت سنگ بود

جایی اگر که پنجره‌ای باز بود، حیف
تنها مسیر آمد ‌و رفت فشنگ بود

من یاد چشم‌های تو افتادم این وسط
آن چشم‌ها که جای دعا و درنگ بود

آن چشم‌های سبز که می رفت تا بهار
آن چشم مشرقی‌ت که شهر فرنگ بود

افسوس، چشم دیدن ما را نداشت جنگ
قناسه، لعنتی! چقدر چشم‌تنگ بود

غیر از سکوت و سایه که در کوچه می وزید
تنها صدای منقطع بنگ بنگ بود

جا مانده ی همیشه ی از یار و از دیار
پای گلوله خورده‌ی من بود و لنگ بود…

شناسنامه