به خط کوفی خوانا، نوشته تا آمد
به استخاره نشست، “اِرجِعی اِلی” آمد
ذبیح معرکه ی عشق از منا آمد
به خیر مقدمش از هر طرف بلا آمد
همان “بلا” که به فرموده “لِلوَلا” آمد
حسین آمد و آخر به کربلا آمد
به جز به سجده نمی خواست خم کند سر او
نداشت چاره به جز جنگ نا برابر او
سپاه شام زیاد و بدون لشکر او
غریب او، مظلوم او، بدون یاور او
حسین آمد و بستند آب را بر او
فرات قطره به قطره به تنگنا آمد
شب، آن شبی که پر از راز بود و صحبت عشق
همان شبی که شب امتحان بیعت عشق…
گریخت هر که نبود از تبار دولت عشق
و پای بیعت خود ماند مرد غیرت عشق
چراغ خیمه که خاموش گشت، حضرت عشق
به دست چینی یاران با وفا آمد
دمید روز و علی اکبر از شعف پا شد
رخ محمّدی اش از نقاب پیدا شد
رجز که خواند چنان شیر شرزه، غوغا شد
هزار تیغ به جنگیدنش مهیا شد!
بمیرم، آن قد و بالا که ارباً اربا شد
چه سان به دست پدر جمع در عبا آمد؟!
خروش و عربده بود و چکاچک شمشیر
به گاهواره نبین نا نداشت طفل صغیر
که شیرخواره ی شش ماهه ناگهان چون شیر
به یاری پدر آمد به روی دست امیر
برای بوسه زدن بر گلوی پاکش، تیر
به جای یک لب مشتاق با سه تا آمد
رساند رود خودش را به بیقراری دست
به دستبوسی خون قطره های جاری دست
و تیغ تیز بر آمد به کنده کاری دست
به جز عمود نیامد کسی به یاری دست
نشست مشک همین که به سوگواری دست
برادری سر بالین “یا اخا” آمد
رسید نوبت میدان به آخرین شیرش
به جنبش آمده دشت از نوای تکبیرش
بگو چگونه بگویم من از تصاویرش
که واژه ها همه گنگند وقت تفسیرش
چنان به گردن دشمن نشست شمشیرش
که سر-بریده نفهمید از کجا آمد!
نمانده بود برایش رمق به جز دو سه دم
نگاه کرد در آن واپسین نفس به حرم
(به خیمه ها نرسد کاش پای نامحرم)
به اوج می رسد اینجا مصیبت و ماتم
حسین بود و… از این بیشتر نمی گویم
در آن بلاد بلا بر سرش چه ها آمد!
چه راه دور و درازی است کربلا تا شام
علی الخصوص که با تازیانه و دشنام…
کسی نبود بگوید که: ساربان، آرام
که نای گریه ندارند بیش از این ایتام
بنازم این همه غیرت، ببین چگونه امام
به روی نی همه ی راه پا به پا آمد
نشسته بود یزید و شراب در ساغر
خدا مرا بکشد، کاروان رسید از در
رسید زینب کبری، نگاه کرد به سر
که خیزران به لبش… در میان کاسه ی زر…
چنان به خطبه ی غرّا نشست بر منبر
که حاضران همه گفتند مرتضی آمد
به کنج سرد خرابه گلی اقامت داشت
گل سه ساله کجا طاقت اسارت داشت؟!
سرش به پای پدر وقت خواب عادت داشت
به خواب دید پدر را، چقدر صحبت داشت!
پدر به محضر دختر چنان ارادت داشت
که با سر آمد و دنبال آشنا آمد
چنین که ماتم او داغ بر جگر بسته است
نشاط از همه جا کوله ی سفر بسته است
به وصف این همه غم راه بر بشر بسته است
قلم اگر چه به تفسیر آن کمر بسته است
هنوز راز بزرگ حسین سر بسته است
نگو که قصه ی این سر به انتها آمد…