رنگ افسرده ترین فصل خزان است تنم
بوی غم ریخته در پیچ و خم پیرهنم
آسمان عشق تهی مانده ما را نوشید
و کشید عکس ترا باز به روی کفنم
چشم بد بود، قضا بود نمیدانم چه…
دست تو سنگ زده شیشه ی ما را چه کنم؟
تشت رسوایی ات از بام دلم افتاده است
شاخه مانده درمانده ام و می شکنم
ابر می بارد و این بقچه ی غم را بستم
پاک خواهی شد ازاین سینه پر غم، نم نم