دستهایت، سنگ، کاغذ، دستهایم را نخواست
مشت وا شد، قیچی آمد، قسمت و کار خداست
نیمه شب آواز غمگین، سایه ی یک کوچه گرد
گوش کن… این نغمه ها حالا برایت آشناست؟
مردمان چشمهایت تا به سمتم میدوند
پلک هایم می پرد در تار و پودم کودتاست
میرسم تا دستهایت، نه… نه، پس میروم
یادم آمد گفته بودی ساحل از دریا جداست
دختری با چشمهای قهوه ای گم شد ولی
روی یک فنجان خالی رد لبخندش به جاست