آخرین اشعار

هزار شاخه بهار

نشسته روی ورق‌های عمر من تكرار
همیشه وعده ی ماه و من است ساعت چار

دوباره سفره ی تنهایی است و نان و پنیر
و بعد جاده ی پرالتهاب تا سرکار

اگر مرا بكَشی بی رمق ترین رنگم
چه می كشد قلمت دور من، به جز دیوار

دمی كه ماندگی ام میرسد به حلقه ی در
ظروف خالی و ناشسته میشوند قطار

و انتظار نگاهی به سمت دستانم
برای تكه ی نانی، برای پخت ناهار

تنیده تار غریبی درون خانه ی من
مرا چه كار به شعر است یا نت گیتار

همیشه بوده در این خاك، حس سبز شدن
ولی بهار نیامد به سفره ام یك بار

ترك ترك شده هر ذره ام چقدر شكست
به هم بریز جهان را، سرود تازه بیار

قلم بگیر و بكش روی خط زندگی ام
هزار وعده ی زیبا، هزار شاخه بهار

شب است و ماندگی و ساعتی كه میخندد
که صبح زود دوباره همان و من ناچار

شناسنامه