شانه های شهر درد میکند
اینجا بمان
سالهای بیپروانگی بس است
من منتظرت بودم
میان انگشتانم خانه کن
پشت پلکهایم
روی موهایم
آغوش تو به من
پروانۀ اقامت دایم میدهد؟
میخواهم لباسی بدوزم
شبیه لباسهای تو
نگران انقراض پروانهها هستم
پلک نمیزنم
مبادا از این شهر رفته باشی