رمان «خانواده ما»

رمان «خانواده ما»

معرفی کتاب

رمان با یادداشت کوتاه شخصی که از خارج برگشته، آغاز می شود. در کابل جنگ های شدید قوماندانان جهادی جریان دارد. او باری در تهکاوی خانه یی که اقامت گزیده و به خاطر فرار از راکت ها به آن جا پناه برده، دفترچه خاطرات دختری که زنده و مرده بودنش روشن نیست را می یابد. دختر نوجوان در آشفته بازار احساسات دست ناخورده، قصه ی خانواده خود را نگاشته است. خانواده یی که نارسایی های دوره را لمس می نماید. خشونت بیکران، جنایت، عدم تطبیق قانون، اجرای حکم دادگاه صحرایی، بربریت و انارشیزم.

راوی چهار برادر و سه خواهر دارد و چندین برادر و خواهر ناتنی. پدر قمارباز و خوشگذران، مادری که درگیر امباغداری، خشونت شوهر و پالیدن شوهر برای دخترانش هرگز شانس دریافتن زنانگی را مانند خیلی از زنان افغانستان نداشته است. یک پسر خانواده مسما به مولوی ما (نامی hست که خواهرش در روزنوشت ها به او بخشیده) سیاسی می شود و افکار به شدت مذهبی را نمایندگی و پخش می کند. در هر فرصت و بستگی پای دین را به میدان و خواهرانش را در بندها می کشاند. آرام آرام دین هیولایی برای راوی نوجوان می گردد. دختر بیدار و منطقی در معرض جنگ فرسایشی روانی بحث منطق و دین و دودلی قرار می گیرد. در حالی که تنش هم خوابگی با مرد را تمنا می کند، ترس از دست دادن بکارت سراپایش را درهم می پیچد. یگانه راه رسیدن به مرد را در ازدواج می بیند. اما شرایط دست یافتن به مرد مناسب تنگ است: «یک آدم خوب نمانده. همگی چرسی، بنگی و مجاهد شده. ص. ۱۱۹»

شبی پدر راوی در زد و خورد با دیگر قماربازان چاقـو می خورد. مرده ی او را در بالا خانه پیدا می کنند. در همان شب کابل بار دیگر دستخوش جنگ های داخلی میان تنظیم هاست. مجاهدان به خانه یی که راوی و خانواده اش تازه به آن کوچیده اند و دور از شهر است، یورش می آورند. در خانه کسی جز مادر و دختران نیست. دو مجاهد به راوی و خواهرش در برابر چشم های مادر تجاوز می کنند. داد و فریاد مادر و دختران به گوشی نمی رسد. پس از آن حادثه مادر از ترس بدنامی، دست دختران را روی قرآن می گذارد تا سوگند بخورند، از آن بی آبرویی به دیگری چیزی نگویند و این راز را تا دم گور با خود ببرند. خواهر راوی باردار می شود و مادر پشیمان از این که دخترانش را ناگزیر به خوردن سوگند نموده؛ به پسرانش از موضوع چیزی نگفته و بعد از این نمی تواند بگوید. پس در صدد می برآید تا زمانی که شکم دختر بالا نیامده، برای او شوهر بیابد. سرانجام با فرستادن گاه و بی گاه دختر باردارش به نان بایی و ترکاری فروشی یک قوماندان مجاهد که پایش را در جنگ ها از دست داده خواستگارش می شود و با مصارف هنگفت با او عروسی می کند. مادر به کمک قلب کبوتر می خواهد بکارت از دست رفته ی دخترش را در شب زفاف راهبندی نماید. اما داماد به کنه ماجرا پی می برد. یک روز پستر خواهر داماد با بی عزتی و سر و صدای بسیار تازه عروس را به خانه ی مادر واپس می آورد. این صداها به سرعت در کوچه و بازار می پیچند. تا مادر و خواهران از جا می جنبند، ملا و مردان محل خود را به خانه ی آنان می رسانند. زناکار گویان چقوری برای خواهر راوی حفر می کنند و در میان آه و ناله مادر و خواهران زنی بر او تجاوز صورت گرفته بود را سنگسار می کنند.

«زیاد سوگوار نماندیم. زندگی طوری بود که نمی شد سوگوار ماند. باید دست و آستین را بر زد و نان در آورد. زندگی بیرحم است. توقف نمی کند. باید شکم ها را پر نمود. ص. ۳۸۶ » مدتی می گذرد. و یک برادر راوی با دختری که دوستش دارد، ازدواج می کند. عروس نو نیز نمی تواند دستمال «سرخرویی» بدهد. برادر راوی بینی زنش را می برد. از آن جایی که نوعروس دختر حاجی و حاجی از اشخاص پرنفوذ است، همو یخه دامادش را می گیرد و می گوید این تهمت و دخترش پاکدامن بوده است. مولوی محل می گوید، بنابر شریعت باید چهار شاهد، زنا زن را شهادت بدهند. در غیر آن صورت بینی خواهر داماد باید در مقابل بینی دختر حاجی بریده شود. مادر راوی مویه می کند و منطق می گوید که چرا مولوی این حکم را هنگام سنگسار دخترش صادر ننمود. کسی به گپ او گوش نمی سپارد. پس مادر و دختر ناگزیر به فرار از خانه می گردند.