داستان کوتاه «از آدميزاد تا گرگ»

نادیده به آن سیمای درخشان و نام آور ادبی اقتدا کرده بودم و او را از صدق دل مربی و مرادم میدانستم. از دیرگاه داستان‌های دراز و کوتاهش در رنگینامه های زیادی نشر میشدند و با تحسین و آفرین خواننده ها مقابل می شدند.

هوادارانش آن داستان‌ها را هم سطح بهترین داستان‌های جهان میدانستند و با اصرار و لجاج می گفتند که او نه تنها مطرح ترین داستان پرداز افغانستان است بلکه در گسترۀ کشور های فارسی زبان هم بی بدیل و بی مانند می باشد.

من با حرص و ولع آن آفریده های جادویی دشوارفهم و پیچیده را میخواندم و سعی میکردم به تقلید از آنها قصه هایی بنویسم ولی از همان آغاز کار کوتاه می آمدم چه معماگونه، غامض و غیر قابل تقلید به نظر می رسیدند و پیچ و خم های شان زنهارم میدادند که حد نگهدار باشم و نباید پا از گلیمم فراتر بگذارم.

می پنداشتم قاید و پیشوای نادیده ام در آن بالای بالا، بر تخت ابرها قلم بدست گرفته و از جهانی اثیری و فوق تصور و تخیل سخن میراند.

وقتی که یکی از آن داستان‌ها را می خواندم فشار ناشی از عدم درک شان عرق سردی بر پیشانیم می نشاند و غرق خجلتم می کرد.

همینطور عکسهای استادم در حالات تفکر، تبسم، دست زیر الاشه، بین درخت‌ها و گل‌ها، کنار رودخانه ها و رودبار ها مثل داستان‌هایش مفتونم کرده بودند و ترغیبم می نمودند در همان ادا ها و پُز ها مقابل دوربین عکاسی بایستم و چون او صاحب تصاویری فاخر و هنرمندانه شوم. لیکن بازهم به مراد نمیرسیدم و آن نسخه بدل ها، به تقلای زاغی میماند که چشمش به خرام طاووس باشد. بالاخره دل به دریا زدم و به عزم دیدار و شرفیابی رویاروی شمارۀ تیلفون شان را چرخاندم. از آن سو آوازی سنگین و مؤثر «بلی بفرمائید!» گفت. با ترس و لرز خود را معرفی کردم و انگیزۀ مزاحمت را به عرض شان رساندم.

فرمودند که در هفتۀ جاری سخت گرفتارند اما پنجشنبه شبِ هفتۀ آینده می توانند مرا بار بدهند.

در فرصت مقرر خود را به خانۀ شان رساندم و با احتیاط تمام در زدم. جوانکی متواضع و مؤدب دروازه را باز کرد و با کمال ادب پرسید: مثل اینکه با استاد کار دارید؟

جواب دادم: به من وقت ملاقات داده اند، میخواهم به زیارت شان برسم.

جوانک به داخل راهم داد و پیش و پس وارد مهمانخانه شدیم.

استاد را در حالی بر آرام چوکیی نشسته یافتم که در پوستین ابلق و گشادی فرو رفته بودند و شب کلاهی کرشنیلی تالاق طاس شان را زینت بخشیده بود.

از قرینه دریافتم که استاد باید همان مرد میانسال باشد چه مابقی حاضران همه جوان بودند و پائین‌تر از استاد بر چوکی های معمولی نشسته بودند.

استاد با صولت و تمکین خاصی بر صدر قرار گرفته بود، تا به دو قدمی اش نرسیدم از جا تکان نخورد. سرانجام نیم خیز شد و به جواب سلامم، عرب وار «وعلیک!» گفت. دست و پاچه شدم و دورتر از استاد، بر میزکی نشستم. استاد پدر وار با اشارۀ دست یکی از چوکی های خالی را نشانم داد و مرا دعوت به نشستن کرد. اضطرابم دو برابر شد. استاد از پشت عینک‌هایی ذره بینی به اصطلاح مرا خوب چهره کرد! به اعتبار صحبت کوتاه تیلفونی با صدایی پیرتر از سن و سالش لنگردار و شمرده شروع به صحبت کرد: خوب! که گفتی میخواهی داستان نویس شوی؟ مبارک باشد. خوشحال استم که به جمع دوستان ما یک جوان علاقمند دیگر زیاد شده است. اما باید بگویم که در این مملکت هنر داستان نویسی اولین مراحل خود را طی میکند و شمار داستان نویسان ما از شمار انگشتان دست‌های ما فراتر نمیروند. اکثر این عده هم رموز و تکنیک های داستان نویسی مدرن را یاد نگرفته اند و چیز هایی می نویسند که همه تفاله و نشخوار نویسندگان قرن نوزدهم اروپا استند. ما به داستان نویس مبتکر و امروزی ضرورت داریم که روانکاو باشد و به اعماق مسایل توجه کند.

داستان مدرن عرض و طول، زمان و مکان و حدود و ثغور نمی شناسد. هنر جدید در یک آن می تواند تمام پهنۀ گیتی را درنوردد و از دنیا های فوق تصور و تخیل سخن براند.

میخواستم اطاعت مطلقم را با کلماتی شاگردانه بیان کنم ولی زبان در دهانم کرخت شد، گفتی لال مادرزاد بوده ام.

استاد با زیرکی مرا دریافت و گفت: لازم نیست که همین حالا چیزی بگویی، میدانم که موافق هستی. ما کار واجب‌تری داریم، نهضت ما سرفصل یک اقدام تاریخیست. ما مصمم استیم از زیر همین سقف و محدودۀ همین چهار دیوار زمان حاضر را پشت سر بگذاریم و به پُست مدرن برسیم. دیگر هر پدیدۀ مدرن برای طیران و جولان اندیشه های ما کهنه شده. وقت آن است که از این طارم خیلی فراتر برویم و مقیاس های منحط داستان نویسان تاریخ زده و اسیر پارامتر های دوران‌های کلاسیسیسم، رمانتیسیسم، رئالیسم و حتی سوررئالیسم را باطل کنیم.

در این حال یکی از شاگرد های قدیمی استاد که پیوسته او را فتحه میداد با دیده درائی از مرز ادب می گذرد و می پرسد: حضرت استاد، ممکن است که دربارۀ سوررئالیسم کمی بیشتر توضیح بدهید تا همه روشن شوند.

استاد گلو صاف می کند و با وقار و آرامش خاصی میگوید: عزیزم، اگر راست بپرسی این سور ریالیسم بی معنی و مزخرف که چند تا آدم بی استعداد و بی لیاقت در پشتش سنگر گرفته اند در اصل ساخته و پرداختۀ سینماگر هاست و تا حال خود را تثبیت نکرده است. اگر مکتبی در اواخر قرن نزدهم و اوایل قرن بیستم موجود بود رئالیسم بود که دیگر دورانش گذشته است. عصر ما در اصل عصر نقش آفرینی ابرمرد ها و ابر زنهائیست که پابند زمان های زمینی چون و سال و ماه و شب و روز نیستند، آنها حتی اسیر زمان نوری هم نیستند، آنها در گسترۀ زمان ذهنی قلم و قدم میزنند و کاینات مرئی و نامرئی را در یک آن در می نوردند.

چند سال پیش «البرتوموراویا» نویسنده ایتالوی از کابل دیدن کرد. دربارۀ ادبیات باهم سخن هایی داشتیم که برای او تعجب انگیز بود. او تمام نظریات مرا پذیرفت و اقرار کرد که هرگز باور نداشت که در کابل با کسی از خود قوی‌تر مقابل شود.

در غرب هر دیوانه ای هرچه بنویسد با استقبال و تحسین خواننده ها مقابل می شود و به شهرت و افتخار میرسد. از جمله شطحیاتی چون «تهوع» اثر سارتر و «بیگانه» نوشتۀ البرکامو به لعنتی نمی ارزند اما همان خزعبلات در اروپا غوغا برپا کرده اند ولی رمان‌های من پشت کندو پوسیده اند و احدی لای شان را بالا نمیکند. مع الوصف ناامید نیستم. بالاخر مردم به تلافی مافات برخواهند خاست و مروارید را از خزف و خرمهره تفریق خواهند کرد.

تحت تأثیر همین حرف‌های کلان نه یک دل بلکه صد دل در سلک مریدان استاد درآمدم و تبعیت از او را آویزۀ گوش کردم.

استاد هر جمعه شب، جلسۀ ادبی تشکیل میداد و به پرسش های اهل مجلس که همه از مریدان گوش به فرمان او بودند پاسخ میداد. در ضمن در محافل ادبی که هر چندگاه یکبار دایر میشد ما را چون جیل بقه! یا حواری هایش با خود میبرد و بر رخ مجلسیان می کشید.

شبی استاد اعلام کرد که فردا محفل نقد داستان داریم، قرار است که یکی از داستان نویس‌ها بهترین داستانش را بخواند و دیگران دربارۀ نوشته اش نظر بدهند. شما هم باید با چنتۀ پُر و ذهنی آماده در بخش مناظره و تحلیل اثر، لیاقت و کاردانی تان را نشان بدهید. سوالات شما باید دقیق کارشناسانه و کامل باشند. فرضِ فهم و فراست یک منتقد نکته دان این است که مو را از خمیر و سره را از ناسره جدا کند.

این گفته ها تلویحاً میرساندند که باید پرسش‌های ما کوبنده و گیچ کننده باشند و نگذاریم که صاحب اثر صحیح و سالم سالون را ترک بگوید.

جوانی که نزدیکترین مرید و شاگرد استاد بود در غیاب مولای ما گوشزد کرد که او شاهد برگزاری محافل زیادی از این دست بوده است. منظور استاد آن بوده که شاگردانش مانند تیغ جوهردار، خود را نشان بدهند و به کشف چنان خلا هایی در داستان مورد نظر بکوشند که عقل دیگر منتقدان در یافتن شان قد ندهد.

گفتم: ممکن است قدری روشن‌تر توضیح بدهید، درست نفهمیدم.

فی البداهه جواب داد: بطور مثال زوالۀ خمیر، تختۀ آش بری، آشگز و کارد دراز و تیز والدۀ ماجده را هنگام بریدن آش در نظر بگیر که با چه مهارتی خمیر تنک شده را زیر تیغ می اندازد و رشته رشته از هم جدا می کند.

بهت زده شدم و با شگفتی چشم‌هایم را به چشم‌هایش دوختم. گمان کرد که هنوز منظورش را درنیافته ام. با طعن و تعریض گفت: چه آدم هفته فهمی! خوب گوش کن که چه می گویم! در دکان قصابی، کوفته گر، اول گوشتِ سرخی را بر کندۀ چوبی قیمه قیمه میکند و بعد از آن به دهان ماشین گوشت میدهد تا در لا به لای چرخ‌هایش ریز ریز شود و از آن طرف خوب کوبیده و مُثله شده بیرون آید. به این میگویند نقد گوشت سرخی و به آن میگویند نقد خمیر تُنک شده، فهمیدی؟ ملا شدی یا خیر؟

تعجبم دو برابر شد ولی به همان پیمانه توضیح بسنده کردم. دو سه ساعت آن شب را صرف ساختن سوال‌های دو مجهوله و سه مجهوله کردم تا در وقت مقرر طرح کنم و داستان سرا را به تله بیندازم.

سرانجام مریدوار در قفای مرشد ما به راه افتادیم و چون مشت پوشیده و هزار دینار داخل تالار شدیم.

رئیس محفل بعد از حمد و ثنای مسوولان فرهنگ و هنر کشور و اظهار قدردانی از مقام برگزارکننده از نویسندۀ مهمان تقاضا میکند که پشت میکروفون بیاید و داستانش را بخواند.

داستان نویس لاغر اندام و خوش پوشی که ظاهراً یا واقعاً بیشتر از سی و پنج سال نداشت رنگ پریده و اندکی ترسیده به قرائت نوشته اش می پردازد و با آوازی لرزان و گلوی خشکیده تقلا میکند که توجه حاضران را جلب کند. اگر از حق نگذریم داستانش از جهات زیادی شنیدنی و درخور توجه بود. از موضوعی نیم سیاسی و نیم عاشقانه، داستانِ بالنسبه جالبی ساخته بود. عشق و وظیفه در تقابل با یکدیگر پیش میرفتند و بیچاره عاشق در کشاکش این دو نیروی متضاد میکوشید هم خرما و هم ثواب کمایی کند. معشوقه، دختر مرد خرپولی بود که سایۀ جوان‌های تند و تیز و خونگرم را با تیر میزد و تشنۀ خون شان بود. اما دو دلداده چنان دلبستۀ یکدیگر بودند که دختر بی ترس و بیم به پدرش اخطار میدهد که اگر مانع ازدواجش با آن جوان انقلابی نما شود از خانه فرار خواهد کرد و یا خودش را خواهد کشت. پدر که از دل و جان دخترش را می پرستید لاجرم گردن می نهد و با جهیزیۀ هنگفت، او را به خانۀ خواستگار میفرستد.

بی تردید که تم یا موضوع داستان، کلیشه ای و باب دندان سیاست روز بود و نمیشد که بر آن ایراد نگرفت، ولی طرح و توطئه، کرکتر سازی، توصیف‌ها و تصویرها، گره اندازی ها و گره گشائی ها که با زبانی روان و سچه و عاری از تکلف نوشته شده بودند سزاوار ترغیب و تشویق بودند.

به هر رنگی بود نویسنده خواندن داستانش را به آخر رساند و از حضار کف زدن نه چندان پرشور تحویل گرفت.

در بخش دوم برنامه که بعد از صرف نان چاشت و ساعتی تنفس آزاد شروع شد مهمانان مسلح با سلاح‌های گرم و سرد، داستان نویس مادرمرده را بر میز تسلیخ می خوابانند و با کارد و ساطور به جانش می افتند.

شنونده ای با آواز مرغی و باریکی صدا میزند: آقای نویسنده! درست نفهمیدم آنچه را خواندی داستان بود یا گزارش مطول اخباری، یا قطعه ای به ظاهر ادبی، یا حکایتی باب طبع عشاق سینه چاک مکتبی؟ داستان کوتاه قواعد و اصولی دارد که عدول از آن کفر نویسندگیست، کاش شما داستان تان را برای اهل بیت می خواندید تا صدقه و قربان تان می شدند و بخاطر تان اسپند دود میکردند!

دیگری از کنج دیگر تالار بانگ میزند: ماشأالله، دلیری از این بیشتر نمی شود. چه ماهرانه مگس را با گلولۀ توپ نابود کردید! آیا بهتر نبود که مگس را با مگس کش می کشتید؟ تذلیل یک سرمایه دار، با خِست و دِنائت پدرِ دختر، محتاج آن همه دلایل فلسفی و منطقی نبود که آقای نویسنده از آنها استفاده کرد.

این انتقاد که با خندۀ بلند حضار بدرقه شد چنان نویسنده را دست و پاچه کرد که رنگش چون گل چراغ زرد شد، گفتی نفس های آخر را میکشد.

تیر سوم از تیرکش بالکه یا چوکرۀ استاد ما جهید او به تقلید از اربابش مطنطن و لنگردار گفت: قابل تمجید است ولی آنچه را که ارائه کردید یک حکایت شیرین به سبک قدما بود. داستان مدرن ویژگی های دیگری دارد که با تأسف از قلم افتاده بود.

همین طور از چهار طرف رگباری از پرسش های بی جا و بجا بر سر نویسندۀ مظلوم باریدن گرفت که پاک سرسامش کرد.

دیگر از که تا مه از جوان تا پیر، از چاق تا لاغر و از دانا تا نادان از فرط خودنمایی شگفته بودند؛ انگار لاشخور هایی بر نعشی چسپیده اند. من هم که تنور را داغ دیدم در آن مراسم سنگسار شرکت کردم و سنگدلانه فریاد زدم: قربان! کار بوزینه نیست نجاری! نوشتۀ شما بجز داستان کوتاه هر چیز بود، واقعاً که معرکه کردید!

حاضران بازهم کف زدند و موجی از خنده سراپای تالار را به لرزه انداخت. با نیم نگاهی به سوی استاد، قدر و قیمت تبصره ام را از ایشان استمزاج کردم. رضامندانه کله جنباندند و از تۀ دل وانمود کردند که حرفی برابر دل شان گفته ام.

باید با شرمساری اعتراف کنم که در آن احتفال به ترفند هایی آشنا شدم که جن ها هم از آنها سر در نمی آورد. رفته رفته دریافتم که به غیر از حلقۀ ما حلقه های متعددی در شهر ما وجود دارند که در رأس هریک پیشوایی به قدسیت پیشوای ما وجود دارد که با کراماتش حلقۀ مریدان را می چرخاند و ارادتمندانش را با رشتۀ محکمِ یک تسبیحِ دستگردان و دست آموز، به نخ کشیده است.

همین گونه در مرور زمان فهمیدم که این جزایر و حلقه های فکر و ذکر و قلم زدن، تعلیم و تعلم و ارشاد چون گوشت و کارد دشمن خونی همدیگراند و رقابتی آشتی ناپذیر بین آنها جریان دارد. هریک با فتیله و چراغ مراقبند که در دیگری عیب و نقصی پیدا نمایند و آن را با کوس و کرنا چنان بزرگ کنند و دامن بزنند که تا آسمان هفتم انعکاس کند و گوش فلک را کر نماید.

اگر مجمعی از خود درخشش نشان میداد فوراً با تخریب و تفتین مجمع دیگر مقابل میشد و کارش به لجن می کشید. و اگر از خود کاهلی و کند پویی بروز میداد بی درنگ تاپۀ بی عرضگی به او می چسپید و شهرۀ شهر میشد. اگر صاحب قلمی از آن گروهک ها مقاله ای به چاپ می سپرد و یا کتابی منتشر می کرد به سرعت بر آن فی میگرفتند و از زمین و زمان صدا بر می آمد که چرند است و به لعنتی نمی ارزد. به این صورت قبرکن همدیگر بودند و تا رقیبی را در حال فترت میدیدند به چابکی گورش را می کندند و با انداختن چند بیل خاک نامش را از صفحۀ روزگار می زدودند.

در هر محفل نقد شعر و نقد داستان سر دو سه نفر شاعر یا داستان نویس برباد میرفت و از حیثیت و اعتبار محروم میگردید. آن گاه خرده گیر ها، فی بگیر ها و عیب جوها چون گرگ‌ها بر نعش هجوم می بردند و پوست از سرش می کندند.

در آن نشست هم بیره های همه می خاریدند و ذائقۀ گوشت نرم و نمکین یکایک مهاجمان و خرده گیران را تحریص کرده بود که هرچه زودتر پوز های شان را در حفره های شکم نویسندۀ مظلوم فرو برند و با مکیدن خون تازه و گرم تشنگی بشکنند. حس پنهان و شیطانی درنده خویی، قانون جنگل را برقرار کرده بود. نمایشی کین توزانه، بی امان و بی مدارا، میدان بزکشی را به خاطر می آورد. هر چاپ انداز و پرسشگری می کوشید بُز مثله شده را به دایرۀ حلال! بیفگند.

بالاخره هیچ جای سالم برای داستان نویس نماند. انگار پلنگی خون آشام سینه اش را دریده، خرسی تیزچنگال گردنش را شکسته، گرگی گرسنه نیش‌های دندانش را در قلب او فرو برده، کفتاری سیاه جرده پوستِ سرش را کنده، گربه ای وحشی جگرش را پاره کرده و روباه محیلی پاره ای از سرخی گوشت رانش را حریصانه بریده و دوان دوان خود را به بیشۀ خلوتی رسانده است.

آخرِ سر، دوتا لاشخور که بر درختی قابو میداده اند بر بقایای نعش هجوم برده و چشم های قربانی را بین خود قسمت کرده اند.

سرانجام نوبت تدفین فرا رسید و رئیس ما با بلاغت تمام، اورادی را بر صیغۀ دعای مغفرت نثار شهید مُثله شده کرد و ختم نشست آن روز را اعلام کرد.

بدینگونه با همین کارستان ها، زمستان گذشت و روز های آخر سال فرارسید. درست بیادم نیست که در چندم ماه حوت اجلاس سالانۀ انجمن نویسنده ها برگزار شد. در این آخرین نشست به پیشنهاد منشی های بخش های مختلف، شماری از کارگزاران از جمله خودم ارتقای مقام یافتیم و به عضویت شورای مرکزی که جایگاه خاصان و سروران بود رسیدیم. مولای ما که ریاست افتخاری جلسه را بر عهده داشت شمرده شمرده خدمات به ظاهر برجستۀ مرا در راه پیشرفت ادبیات آفرینشی برشمرد و رندانه بسویم چشمک زد. از آن چشمک و ایمای معنادار دریافتم که جناب مرشد به تلویح می گوید: بی پیر مرو به خرابات!

از همان دور با خم کردن سر، نیمه تعظیمی نمودم و افاده دادم که کماکان مرید حلقه به گوش استم. در آن محفل تمام کرده ها و نکرده های انجمن شامل چندین مجلس تعزیه، خاکسپاری و یادبود شهدای صاحب قلم جمع بندی شد و برای اجلاس پایانی تصمیم گرفته شد که بازهم به مرده های خوشنام و زنده های بدنام بپردازند و هر قلم زن حد ناشناس و موقع نشناس را که بی تولا به مرشد شناخته ای قصد فراز آمدن داشته باشد زیر تیغ نقادان بیندازند تا برای ابد شوق نویسندگی بر سرش نزند. در ضمن قرار شد از شورای مرکزی دعوت به عمل بیاید تا نویسندۀ شایستۀ سال را برگزینند و جایزه ای اختصاصی را در اختیارش بگذارند.

آخرالامر در تالاری بزرگ و چراغانی، رئیس و معاونان انجمن، هیأت امنا، منشی های جدید و سرگله های گروهک های نیمه مخفی و علنی گرد میز عریض و طویلی نشستند و گوش به توضیحات رئیس جلسه که شرایط دریافت جایزۀ بزرگ را بر می شمرد دادند.

سخنران بعد از مقدمۀ کوتاهی گفت که هیأت رهبری انجمن به ابتکار جالبی دست زده که از هر نظر شنیدنی و جالب توجه است. امسال برای نویسندۀ سال، جایزۀ سال به مبلغ پنج‌صدهزار افغانی اعطا خواهد شد.

اعلام این خبر هیجان انگیز همه را تکان داد و در بین حضار ولوله افگند. بار دیگر شرارۀ طمع و حرص بی پایان مجلسیان زبانه زد و تقریباً اکثر سرشناسان، کاندیدِ دریافت جایزه شدند.

مرشد ما هم از قافله پس نماند و به عنوان یک داوطلب نامدار ثبت نام نمود. بالاخره رأی شماری انجام شد و خلاف انتظار، خواهر مولای ما بیشترین آراء اهل مجلس را از آن خود کرد.

چشمم برخسار مرشد ما بود. کبود شد، زرد شد، سفید و خاکستری شد. نخست انفعال و سرخوردگی بر سیمایش سایه افگند، بعد از آن شعلۀ غضبی مهارناشدنی از چشم‌هایش فوران کرد. مثل فنر از جا جهید و فریاد زد: در رأی گیری تقلب شده، من قبولش ندارم!

خواهرش که نویسندۀ توانا و بزرگواری بود با متانت و آرامش خاصی گفت: من از تمام کسانی که به نفع این حقیر رأی داده اند عمیقاً سپاسگزار استم، ولی بخاطر… برادر ارشد، فرزانه و فاضلم ترجیح میدهم که از حق خود به سود ایشان بگذرم و از دریافت جایزه صرف نظر کنم.

به منظور رفع غایله، رأی گیری از سر انجام شد و پیشوای ما جایزه را از آن خود کرد.

دیگر طاقت نیاوردم و تالار را ترک کردم.

نمی خواستم زود به خانه برسم. مراسم سر بریدن خورشید در کشتارگاه مغرب جریان داشت و خون تازه اش دامن آسمان را سرخ رنگ کرده بود. گفتی داستان خوانده و تقاص پس میدهد. کوچه های زیادی را پشت سر گذاشتم. هوا بوی خون تازه میداد. خود را پیکر نیمه جانی زیر پای ستوران سوارانی یافتم که چند صد سال پیش به قصد قتل عام مردم نیشابور شمشیر میزدند. از آن بالا صدای سنگین و شاد امیر تیمور لنگ بگوشم رسید که خطاب به هم رکابش میگفت: به به! چه هوای روح پروری، دلم از عطر دل انگیز این خون های تازه شگفته شد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان