دیگر برای حسینه دنیا به آخر رسیده بود. فقط او مانده بود و یک تنهایی تلخ و جانفرسا. آن سوی ارسی، جهان برایش از جنب و جوش خالی شده بود باغچه ای که دو تا ساختمان بلند منزل را از هم جدا میکرد برایش هو میزد. می پنداشت که آن سوی شیشه ها تمام مگسها، زنبورها، ملخ ها و مورچه مرده اند و صرف دلتنگی و مرگ زنده اند.
حسینه که در کابل بود هرگز تنهایی را حس نکرده بود. همیشه چیزهای مهم و غیر مهمی هوش و حواسش را به خود مشغول میکرد، و از تداوم و تسلسل زندگی خبر می آورد، در طول روز چندین بار صدای قیل و قال و بگو مگوی زنهای همسایه به گوشش می نشستند که در آن سوی دیوار های کم عرض سنجی همدیگر را تلک و ترازو میکردند و گور مرده های شان را بر باد میداند. آن غوغاها گرچه مشمئز کننده بودند ولی حامل یک پیام روی هم رفته مطبوع هم بودند و حسینه از فحوای شان درمی یافت که جویباری با تپش و تلاطم بی پایان در کوچه ها و پس کوچه جریان دارد. اگر هیچ حادثه ای اتفاق نمی افتاد دست کم گربه های شریر جیغ و پیغ میکردند و بامها را به فرق سوار می نمودند و یا “الله اکبر” ملای مسجد طلسم سکوت را می شکست و زهره تنهایی و خموشی را می ترکاند. با اذان ملا حسینه می اندیشید که به دنبال این دنیای بی بقا عقبایی دراز دامن وجود دارد که خداوند در نخستین روزش، سیر تا پیاز اعمال بنده هایش را در دیوان حق می سنجد و آدمهای پرهیزگار را به سعادت ابدی میرساند. از همین سبب پنج وقت نمازش را با عشق و امید به جا می آورد و به خاطر ثواب بیشتر، نیمه شبها مشغول ادای نماز ثوابی و نفل میشد.
اما در این جا نه ملا هست، نه گربه های شریر و نه زنهای همسایه غالمغالی و فریادگر که با سر و صدای شان کرختی و بی حالی را از هوش و حواسش بزدایند. آن پیرزن زرد موی فرنگی هم که مقیم آپارتمان بلاک مقابل است تا او را می بیند به شدت پرده اتاقش را میکشد و ارسی را با چنان شدتی می بندد که گفتی «خنزیری» را دیده است. از این حرکات غیر عادی رفته رفته در مییابد که آن شلیته زرد مو طاقت دیدن یک زن بیگانه و چادرپوش را ندارد.
یک چند از زیر ارسی پیرمرد چاق میگذشت که شکمی به بزرگی یک مشکِ باد کرده داشت. دیریست که از او هم خبری نیست، خدا میداند که کجا گم و غیب شده، آیا مرده است یا اینکه قصداً راهش را چپ کرده تا حسینۀ جان به لب رسیده، نبیندش؟
دقایق درازی با بی صبری منتظر پیرمرد شکم کته میماند تا لم لم بگذرد و قفل قلعه بند تنهایی را بشکند اما کماکان راه آمد و شد پیرمرد ناشناس، بی رهگذر میماند. بارها و بارها حتی چشم انتظار آن عجوزه زشتخو میماند که به محض دیدن او، پرده اتاقش را عنودانه بکشد و بیزاری و کینش را نشان بدهد ولی او هم در هفت لا پنهان میبود و خودش را نشان نمیداد. شاید خبر یافته که حسینه از تنهایی رنج میبرد و خواسته است چند ثانیه دیدارش را از او دریغ کند. در طول روز یگان بار یگانه پسرش از او خبر می گرفت و به حساب «خاله خاطرت نمانه!» سرسری احوال مادرش را می پرسید و پی کارش می رفت، گفتی آتش گرفتن آمده بود! حسینه با عجز و زاری به او میگفت: بشین جان مادر، پنج دقیقه حق مه است حق مادرت! اما او گوشهایش را به کری میزد و بی نشستن، راه آمده را پیش میگرفت.
روزی پسرش نه به سبیل محبت بل به سبیل وظیفه، احوال مادرش را می پرسد. حسینه جواب میدهد: چه بگویم بچیم دلم به ترقیدن رسیده، گاهی خلقم به اندازی تنگ میشه که دلم میخاید کالایمه ریش ریش بکنم و یخن خوده تا گریبانم پاره کنم.
پسرش مو دماغ می شود و کنایه آمیز میگوید: مادرجان! بار آخر است، قیامتی که میگفتند شروع شده، بز به پای خود آویزان است و گوسفند به پای خود! امروز هیچکس به هیچکس نمیرسد. هرکس باید خودش ساعت خوده تیر کنه. دلم مه هم به ترقیدن رسیده.
حسینه میگوید: درد و بلایت به جان مادر! چطور کنم؟ از ناچاری فغان میکنم و گر نی آزارت نمیدادم. و اشاره به ساختمان چند طبقه یی مقابل میگوید: خیال میکنم او خانۀ چند منزله سر سینۀ مه آباد شده، نفسم بند میشه. آدم زنده باید نفس بکشه، راه بره و گپ بزنه، زهر آدمه، آدم می ورداره. کتی سنگ و چوب نمیشه که درد دل کنم. مه خدا نیستم که زیب و زینتم تنهایی! باشد. تنهایی فقط خدا ره می زیبه.
اما آب از آب تکان نمی خورد. براستی که واگور تنها گور بود. نه فقط هیچکس به هیچکس نمیرسید بلکه دست راست با دست چپ و چشم راست به چشم چپ یک آدم هم با هم نمی ساختند.
آسمان دور و زمین سخت بود و هردو با حسینه سر جنگ داشتند. دیگر به تقلید از شوهر متوفایش دستها و پاهایش نیز او را طلاق داده بودند. نه کاری از دستهایش پوره بود و نه همتی از پاهایش. به زور دل از بسترش تا میشد و خود را به پشت شیشه های ارسی میرساند و چون مگس سرما خورده و از حال رفته ای به یکی از آن شیشه ها می چسپید.
احدی از زیر ارسی نمیگذشت. فقط خدا مانده بود و پرنده ها که گاه و بیگاه از هوا میگذشتند. آرزو میکند که کاش پرنده میبود تا برای دلش می پرید و بی نیاز از بنده های مغرور پروردگار از دم ارسی به شاخ درخت، از شاخ درخت بر لب بام و از آنجا به کبودی بی نهایت آسمانها پر می کشید و در آن اوجها، بی پروا به ننگ و نام و طعن مردم سر به صدا میداد و گوش فلک را کر میکرد. آخر امر دو خانه آن سوتر، پرواز های متواتر دو عکۀ ابلق نظرش را جلب میکند که مرتباً خس ها و چوبکهای نازکی را با منقار می آوردند و در انبوه شاخچه های یک درختِ تناور و پر برگ آشیانه می ساختند.
آمد و رفت متواتر و جا به جا کردن خس و خاشاک که به مثابه سقف و ستون آشیانه به کار میرفتند چنان چشم و هوش حسینه را به خود مشغول می کنند که گفتی عاشق و معشوق خانه آباد می کنند و زندگی می سازند.
هر صبحِ صادق، قبل از شروع کار عکه های نر و ماده بر بلندترین شاخچه ها می برآمدند و باغچه را با خبرهای خوش شان جان تازه می بخشیدند.
حسینه قاغ قاغ آنها را به فال نیک میگرفت و از دیرگاه معتقد بود که عکه ها پرنده های خوش خبر و دوست داشتنی هستند.
اغلب سرود خوانی عکه ها انگیزه ای برای هجوم زاغچه ها به باغچه میشد. ظرف چند دقیقه صد ها زاغچه شاد و سرمست از راه میرسیدند و تمام حاشیه بامها و درختها را پر میکردند. با این آمد و شد های دسته جمعی و سرشار از عشق و حرارت، حسینه رفته رفته تنهایی را از یاد میبرد و می پنداشت که دنیا به آخر نرسیده است.
حسینه تا گاه غروب پشت ارسی را ترک نمیکرد و تصور مینمود که جزئی از دنیای عکه ها و زاغچه ها شده است. اما پیرزن خشک مغز و بسیار متنفر از مهاجرها که آدمهای سیاه مو را به چشـــم موجودات نکبت بار می دید و مشتاق اخراج فوری یا قتل عام آنها بود و گمان میبرد که بیکاری و گرانی در اروپا به خاطر مهاجرت آسیایی ها و آفریقایی ها نازل شده اند، با ملاحظه سرگرمی حسینه از فرط خشم انگشتهایش را می جود و از همان دور لعنت می فرستد و تف می اندازد. بالاخره با حیله ای شیطانی چند نفر پیرزن دیگر را با خود همراه می کند و به رئیس اداره حفظ و مراقبت ساختمانها شکوه میبرد که سرو صدای بی حد و حصر پرنده ها خواب و آرام را به آنها بر حرام کرده است.
دور روز بعد از شکایت پیرزنها همین که باشنده های بلاکهای گرد نواح آنجا، داخل دهلـیز عمومی بلاک بود و باش شان می شوند نظر شان را اعلانی جلب میکند که با خطی جلی بر تخته بزرگ اعلانات نصب شده بود.
در اعلان آمده بود که به خاطر رسیدگی به شکایت شماری از خانمهای مقیم آپارتمانها که از سرو صدای پرنده ها به ستوه آمده بودند «رئیس حفظ و مراقبت» از شهرداری تقاضا کرده که چند نفر تفنگچی را برای قلع قمع آنها بفرستد.
در خبر آمده بود که شکارچی ها پرنده های کوچک و خوشرنگ را نخواهند کشت بلکه سروکار شان فقط با زاغچه ها، عکه ها و میناها خواهد بود که از بام تا شام داد و بیداد می کنند و آرامش منطقه را برهم میزنند.
دو سه روز بعد از آن، صیادها با تفنگهای بادی یا ساچمه یی سر میرسند و شب هنگام وقتی که پرنده ها بر شاخچه های پست و بلند درختها آرام می گیرند با استفاده از چراغهای دستی نیرومند شان سینه های پرنده های محکوم به اعدام از جمله جفت دلخواه حسینه را هدف می گیرند و یگان یگان سرنگون شان می کنند. باز هول و هراس، ناامیدی و تنهایی مطلق! سراغ حسینه می آید.
فردای آن شب هنگامی که پسرش سراغ او را می گیرد، حسینه با گلوی گرفته و چشمهای پر اشک، کشته شدن عکه هایش را قصه می کند و میگوید: بچیم اینها آدمهای خدا ناترس استند. از اونها بترس!
پسرش درمیماند که چه بگوید، به تلخی درمی یابد که تمام مهاجرین چیزی بیش از عکه ها و زاغچه ها نیستند. تا دیر نشده باید به گونه ای عکس العمل نشان بدهد، با اینکه میدانست از آهن سرد کوفتن، طرفی نمی بندد.
قلم توش پر رنگش را بر میدارد و با ترس و لرز پای اعلان می نویسد: مرگ بر جلادها! مرگ بر تفنگدار های خون آشام! مرگ بر نازی ها!
صیاد ها هر شب دو سه ساعت مشغول پرنده کشی می بودند ولی اول بامداد پیش از طلوع آفــتاب باز عکه ها، زاغچه ها و مینا ها با همان شور و نشاط و ولوله، به همان تعداد و حتی از آن افزونتر بر نوک شاخچه می برآمدند و چهچهه ها را از سر می گرفتند و شامگاه باز تفنگدارها قتل عام را از سر می گرفتند و سبد ها را از اجساد پرنده ها پر میکردند.
آخر امر چون کاری از پیش نمی برند خسته و درمانده منطقه را ترک می گویند.
پیرزن زرد مو که سبزی چشمهایش به پلنگی کینه جو و تیرخورده میماند و منتظر پایان کار مهاجرها و پرنده ها بود به محض اطلاع از شکست برنامه قتل عام، همزمان با هجوم پرنده ها به باغچه و رویت سیمای حسینه در قاب ارسی از غایت غیظ و درماندگی خود را بر سنگفرش پیاده رو ساختمان پرت می کند و از شر دید و بازدید مهاجرها و پرنده ها بی غم می شود.