داستان کوتاه «مرا مسافر نسازی!»

کوره راهی که از خانه ما به گور مادرم میرسد از لابه لای درخت های تناور یک جنگل انبوه میگذرد. هرگاه که قناری‌ها، فاخته ها و گنجشک‌های جنگلی آرام می گیرند و هورای باد و همهمه برگ‌ها به گوش نمی رسد سکوت سنگین و آرامبخشی بال هایش را بر سایه های ابلق و خواب آور آن راه می گسترد و رهگذر را تخدیر می کند.

من معمولا از همن راه به زیارتگاه میروم و بر مزار مادرم شمع روشن میکنم او میگفت مه که نباشم تنها تو مره یاد میکنی از خاطری که اولادم استی.

در آخرین شب و روز زندگیش چیزهای گنگ و مبهم گفت که به خاطر کلالت زبان مغشوش و نامفهوم بود گوشم را نزدیک دهانش بردم تا دریابم که چه می گوید به هزار زحمت هواسش را جمع کرد و بریده بریده زنهار داد هوشت باشه که مره مسافر نسازی!

و بعد از آن چشم هایش را بست. گفتی برای همان یک جمله نفس را نگهداشته بود.

مادرم دین بزرگی بر گردنم گذاشت و من هم به پاس رضای خاطرش لبیک گفتم. در آن لحظه ممکن نبود که دلش را بشکنم و چیز دیگری بگویم. در طول این ده سالی که در این شهر زندگی می کنیم هرگز نفهمید از وطن چقدر دور شده است گاهی از من و عروس و نواسه هایش می پرسید از اینجه تا مزار شریف چند رباط است؟

خندیده جواب می دادیم هزار رباط راه.

با حیرت میگفت اوی چغه زیاد، هوش از سر آدم کوچ ممیکنه.

«مزارشریف» زادگاه و شهر کودکی هایش ورد زبانش بود حق و ناحق آن جا و زیارتگاه‌هایش را یاد میکرد.

“یا شاه اولیا به دادم برس” “شاه اولیا پشت و پناه شان باشه” “علی شاه مردان مددگار تان باشه”

«امیدک» یکی از نواسه هایش می پرسیدش ببوجان، شاه مردان کیست، پاچا بود؟

جواب میداد نی گل مادر، بالاتر از پاچا، شیر خدا بود.

امیدک با تعجب میگفت چه شیری، آیا شیر خدا بسیار کلان است؟

مادرم پاسخ میداد چی میدانم مگم شیر خدا، شیرِ شیر اس، جوره نداره.

امید باز میپرسیدش شماره که دید غر نزد؟

مادرم به لبخند جوابش میداد نفس مادر، شیر خدا، شیر راستی نبود، مثل شیر زورآور و دلاور بود اما مثل تمام مردم آدم بود.

امید می پرسیدش شیرخدا ده کجاست؟ چه میکنه؟

مادر کلانش جواب میداد وفات کده، برضای خدا رفته، ده مزارشریف است مه از هموجه استم، خرد ترک که بودم مره مادرم به زیارتش میبرد و ده حقم دعا میکد.

امیدک می پرسیدش چی دعا، چه میگفت؟

مادر کلانش جواب میداد دعای خیر، میگفت یا شاه مردان سکینه را مسافر و دربدر نکنی!

مادرم را دست تقدیر منزل به منزل بر کجاوه اشتر از مزارشریف کننده بود و از راه کج وپیچ «تیربند ترکستان»، «دره بامیان» کوتل های «شبرتو» «قرغنه تو»، «تکانه» و «میدان شهر» به کابل آورده بود.

یگان وقت مادرم می پرسید: بچیم اینجه کجاس که مره آوردی؟

جواب میدادم آخر دنیاست

با استفهام می پرسید اونجه کجاست؟

جواب میدادم طبقۀ هفتم دوزخ، ته ترین جهنم که یک تکه از کوه های یخ ساخته شده، نه پای چرنده و نه بال پرنده به اونجه میرسه.

با ترس و دلهره میپرسید پس اینجه دوزخ است؟

جواب میدادم هزار سال پیش اینجه دوزخ بود اما خداوند از برکت دعای مادرها، اینجه ره سبز و خرم و گل و گلدار کد ولی چند رباط دورتر ازی شهر، هوا به اندازی یخ میشه که سنگ میترقه و افتو شش ماه تمام دل نمیکنه که طلوع کنه. لا به لا شب است و تاریکی و ظلمات، خرس‌های کلان و پشم آلودش از ترس تاریکی، ماه ها ده غارهای شان پت میشن و بسیار آهسته نفس می کشند.

خداوند ظالم ترین، بد خواه ترین و خودخواه ترین بنده هایشه همونجه زنجیر و زولانه کده تا همیشه بلرزند و عذاب بکشند.

با نگرانی بر زانویش میزد و می پرسید، بچیم ملک خدا تنگ بود که ما راه نزدیک دوزخ آوردی؟

جواب میدادم نی مادر جان، ملک خدا تنگ نبود مگم دل بنده های خدا تنگ بود خبر نداری که هر قوم و قبیل، دور ملک خوده دیوال بالا کدن و تا قولۀ مسافر با آسمان نرسه دروازی خوده برویش وا نمیکنند. مادر جان، افغان‌ها هم کفران نعمت کدن و به غضب پروردگار گرفتار شدند حالی کار شان به جایی رسیده که از هندو و مسلمان، وطن گدایی می کنند. نیکبخت زیر یک سقف و یا خیمه میرسه و بدبخت ده راه و نیمه راه از پای میمانه و جان به حق می سپاره.

مادرم هاج و واج و وحشت‌زده میپرسید: اکرم، اگر از اینجه ماره بیرون کنن حتما به دوزخ میرسیم؟

جواب میدادم مادر جان سودا نکنین، خدا مهربان است اگر دعای شما باشه خدا به داد ما میرسه. پیغمبر گفته که بهشت زیر پای مادران است.

ترسش برطرف می شد اما چادرش را پس میزد و از سوز دل نفرین می کرد تره کی و امین و گلبدین خانی تان خراب شوه که خانی مردمه خراب کدین. ده زمرین، ته ترین طبقی دوزق جای تان باشه.

می پرسیدم مادر جان دل تان هنوز یخ نکده؟

جواب میداد دگا چطو میشن، غم دگاره کی میخوره؟ مه مادر استم دلم بری همگی میسوزه.

از وعده من به مادرم، چهار سال و ده ماه و چند روز میگذرد و کماکان ناقوس زنهارش در گوشم صدا میکند مره مسافر نسازی، مره مسافرنسازی، مره مسافر نسازی!

بین خاک وطن و این قاف دینا هزارها شهر خرد و کلان کوه و کوه بچه و دریای شور و شیرین دهن باز کرده به اصطلاح عصای ما سوزن و کفش های ما پوست سیر گشت تا به اینجا رسیدیم حالا مگر ممکن است که جنازه ای را بار کنم و کابل برسانیم؟

در راهی که به گورستان مسلمان ها منتهی می شود یک گور از یاد رفته نیز کنار راه وجود دارد که نه کسی صاحبش را می شناسد و نه خود میگوید که کی بود. تا حال چندین بار کوشیده ام که لوح مزار او را بخوانم توفیق نیافته ام. روزی پیرمردی سویدی که از دور تقلابم بود نزدیک شد و پرسید میخواهی او را بشناسی؟

جواب دادم بلی

توضیح کرد این گور یک مسلمان هندیست که پدر بزرگ خانواده اش بود آن وقت ما برای مسلمان ها قبرستان اختصاصی نداشتیم، لاجرم او را همین جا به خاک سپردند.

پرسیدم مقیم این جا بود؟

جواب داد: آن وقت وضع ناروشنی داشت و هنوز اجازه اقامت نگرفته بود از فرط انتظار دق مرگ شد.

خانواده آن بدبخت آواره های هجران کشیده بودند از هند به نایجریا، از نایجریا به اوگندا کوچیدند و از اوگندا «ایدی امین» دیکتاتور آن مملکت اخراج شان کرد تا به اینجا رسیدند.

به صیغۀ کنایه و مزاح پرسیدمش از اینجا به بالا کشور دیگری هست؟

خندید و جواب داد: آری قطب شمال، خیلی آسان میتوان به آنجا رفت، بی پاسپورت و بی دغدغۀ خاطر!

فهمیده بود که من هم مهاجر هستم و برای خود گوری جستجو می کنم.

تشکر می کنم و راهم را پیش میگیرم در مدخل گورستان پائین پای مادرم چشمم به مقبره یک زن شوهر مرده، بوسنیایی می افتد که بر سنگ مزارش نوشته شده بود او از سیری برینیتسا بود، شوهرش رادر قتل عام مسلمان‌ها توسط صرب ها از دست داد و ناگزیر به فرار شد.

نیم متر دورتر از او محمد ابراهیم سوریایی را به خاک سپرده بودند که در بلندی های «جولان» میزیست و بعد از تخریب خانه اش توسط طیارات اسرائیل، ناگزیر به ترک یار و دیار شد تا اینکه همین جا رسید.

در دست چپ ابراهیم، حنیفه یک بیوه ترک خوابیده که در آسمان ستاره و در زمین بوریا نداشت و یک عمر هر دم شهیدی و سر گردانی کشید تا اینکه همین جا صاحب دو متر و نیم زمین شد. پیش از گل و سبزه خودش را کاشت تا از نو بروید و سبز شود!

چند ردیف دورتر از مادرم دو جوان ایرانی را دست تطاولگر روزگار زیر زمین برده که قاتل و مقتول همدیگرند. برادر خوانده یکدیگر بودند و خانواده های شان با هم رفت و آمد داشتند مقتول در یکی از جاده های این شهر دکان خرده فروشی داشت و قاتل تا چند روز پیش اوقات بیکاری را پشت دخل او می نشست و برادر وار کمکش می کرد روزی صاحب دکان با همان مقتول با شوخی احمقانه و غلیظی او را به شدت از خود رنجاند قاتل که آدمی سخت عصبانی مزاج بود برافروخته از دکان برآمد ساعتی بعد با یک تفنگچه برگشت و با چند شلیک پیاپی هم دوست دیرین و هم خودش را به خاک و خون غلتاند.

معتبرترین قبرها، از آن یک جوان بلند بالا و خوش قیافۀ آلبانیایی است که به سفارش همسرش تصویر تمام قد او بر لوحی بسیار بزرگ چاپ و دریغ تلخ بیننده را باعث می شود.

از چند ماه یه این طرف در رقابت با آن مقبرۀ نسبتاً با شکوه یک خانم ایرانی، مزار شوهرش را با کناره ای فلزی طلایی رنگ، طبقه‌ایی از گل های زینتی، سه چارتان سرو نورسته و لوحی مزین با منظومۀ مهدی سهیلی آراسته است که رشک او اشک خواننده را بر می انگیزد.

من اکثراً بعد از اتعاف دعا به روان مادرم سراغ آن گور را می گیرم و چنین می خوانم:

ای رفته از برم به دیاران دور دست با هر نگین اشک به چشم تر منی

هر کجا که عشق است و صفا است و بوسه است در خاطر منی

دو صف بالاتر از آرامگاه مادرم «ابوبکر» یک پناهجوی سیاهپوست نایجریایی سرآغشته به خونش را بر سنگ لحد سائیده است او مزد چند سال کارش در نایجریا را چون تخم مرغ به دیوار کوبیده تا در سویدن به کاری بهتر برسد اما جواب رد گرفته لاجرم خود را از صخره ای به پائین برت کرده است.

از این دست، بیشتر گور های آن گورستان، از آن آواره های است که چنان سرنوشت هایی داشته اند.

از بام تا شام چندین بار، قطار های مسافری بوق زنان از حاشیۀ شرقی آن جا میگذرند و حسرت بازگشت مسافر ها به خانه های شان را دامن میزنند. من هم گاه و بیگاه صدای مادرم را می شنوم که مره مسافر نسازی، مره مسافر نسازی، مره مسافر نسازی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان