نمیدانم عشق مرض بی درمان است یا بی عشقی، و غلام رسول هر دو را از سر گذراند. وقتی كه عاشق نبود در تب بی عشقی می سوخت و وقتی عاشق شد در تب عاشقی. بسیار میكوشید به كسی دل ببازد و یا از كسی دل ببرد، به جایی نرسید لاجرم بیكار ماند و متاع ارزانش بی خریدار.
یكی از روز ها همین كه به خانه رسید مهمانخانه را پر از مهمان یافت به او مژده دادند كه اهل بیت خاله بعد از سالها برای چندی از هندوستان به مهمانی آمده اند.
غلام، حسب معمول بزرگان را دست و كودكان را سر و رخسار بوسید اما همینكه نوبت نازی دختر خاله رسید درماند كجایش را ببوسد. خاله زاده در ساری زعفرانی روشن، چون خمچه رسای طلا مقابلش به پا خاست. گفتی آتشی، نا به هنگام از دل زمین شراره كشیده است. غلام سریع و دست و پاچه سلام كرد و گوشه گرفت. خاله زاده از دور زیر نگاه گرفتیش، قد و قامت غلام در نظرش عجیب می آمد. از روزگار كودكی تا آنگاه كه همدیگر را ندیده بودند. غلام یك و نیم قد مرد های دگر شده بو و پشت لبهایش سیاه میزد. لحظاتی بخیر گذشت.
غلام هم كه وسوسه شده بود میخواست دختر خاله را سیر ببیند اما حجاب جیا، دمش را می گرفت و نمی گذاشت كه نگاههایش از گل قالی كنده شود، از بس به شاخ و گل و برگ نقشهای گونه گون فرش خیره ماند، گمان برد تمام آن خطوط پیچاپیچ و ظریف و رنگارنگ، رفته رفته از زمینه قالی جدا میشوند و در هوا با اشكال مرئی و باریك، سیمای لعبتی را شكل های می بخشند كه خرمن گیسوان افشانش از شانه ها تا كمرگاه لغزیده اند، شگفتی یی آمیخته با رخوت، دستش میدهد، گفتی حشیش دود كرده است. در هاله یی از شك و تردید نگاههایش با نگاه های شبه گره میخورد و قلبش میلرزد. با این لرزش به خود می آید می بیند كه غرق در چشمهای نازی شده است می شرمد و سرش را به زیر می اندازد.
شب كه میشود، بسترش را داغ تر از همیشه میابد گویی شبی از شبهای تموز است. او هیچ وقت در میزان سال هوا را آن همه گرم و جانفرسا نیافته بود. پلك روی پلك میگذارد، اما عوض خواب، خیال نازی چون كرمك های شبتاب، تا الله صبح زیر مژگانش در رفت و آمد میباشد. به خود اندر میشود در میابد كه نوع بیماری عوض شده و جای آن خلا و بی حسی و بی حالی را گرمی مطبوعی پر كرده است.
نازی سبزه دلكش بود، مثل فلفل. آن سالهایی كه پدرش در گجرات و بنگاله و پتیاله دنبال حیل كلان و حیل خورد و دال چینی و انار دانه میگشت آفتاب حسود آن دیار كه سپید اندامی به لطافت نازی را دیده نداشت عقرب وار چند نیشش میزند كه پاك گندمی رنگ میشود؛ گفتی از تیره و تبار درو گران بوده است.
غلام پیشتر ها فكر میكرد كه صرف كابلی دختر های سفید پوست و یك لا و نازك اندام زیبایند و اما بعد از دیدار نازی در می یابد كه سبزه دلكش بهتر است چه اگر سفید خود را نیاراید و از سرخی و سفیده مدد نگیرد پك بی رنگ می شود مثل شیربرنج كه طعم دارد و رخش ندارد ولی بروی گندمی هر چه بنگری سیر نمیشوی و شاید طعم مدام نان گندم از همین خاطر باشد.
دختر خاله از بنگالی با خودش عشق و آتش بار كرده بود و متاعی كه سوزانتر و خوشبو تر از مرچ و مصالح هندی است و غلام به تدریج در این آتش میسوزد و پخته و مصفا میشود. بعد از سی و پنج روز آوازه برگشت خانواده خاله به هندوستان بالا میشود و غلام از فرط تشویش عقل و هوش از دست می دهد. سراغ چاره می برآید ولی مادرش عتاب آلود میگوید كه هنوز دهنت بوی شیر میدهد و این آرزو را در سینه اش میكشد و گپ را در دلش سنگك میكند. غلام كه از آن طرف راه بسته می بیند دل به دریا میزند و نرم نرمك دل نرم دختر خاله را نرمتر میسازد. هر دو قرار عروسی میگذارند و نازی به غلام میگوید:
هندوستان بیا همانجا به مراد میرسیم و تو خانه داماد شو! غلام قبول میكند و مرد مردانه قول شرف میدهد. در ضمن از لیلی خواهر خوانده و دختر عمه غلام میخواهند كه كار رساندن خط ها و پیغامهای شان را به گردن بگیرد.
بالاخره كاروان عشق و آتش و مرچ و مصالح رحل سفر میبندد و در اولین هودج، نازی فلفلی در همان ساری زعفرانی روشن گاه وداع میگوید:
غلام جان صد حیف كه روز های كابل بسیار كوتاه بود تا دیدن دگه یا الله و یا نصیب.
و این آخرین گپ معنی دار، غلام را منقلب میكند از آن روز به بعد از خانه دل میبرد و سرش به كافه ها و سینماها مكشد. از بام تا شام گوش به ریكارد های فلمی میدهد و گمان میبرد كه بین این نواها و صدای آهنگین نازی مناسبتی است. از گذرها، «هندو گذر» و از بازارها، رسته عطاری ها خوشش می آید. مرچ خور و مصالح خور میشود و مادرش نیز به خاطر اینكه دردانه فرزندش دل نیندازد نه تنها پشت دلش میگردد و در صدد رام كردن شوهر ناموافقش میبراید بلكه با هوشیاری، تمام غذاها را با انار دانه و میخك و لونگ و زرد چوبه تند و تیز میسازد
در آن روز ها آهنگ «دنیا دیوالی» آهنگ روز بود غلام با پول مادر یک دستگاه گرامافون صندقی سگ چاپ میخرد و اولین بار صدای آهنگ «دنیادیوالی» را از آن بلند میکند. گاهی به فکرش میرسد برود هندوستان بچه فلم شود مگر دریغش میاید چه دنیای سینماگرها را کمی با لوث و بی حیایی آغشته میبیند و نمیخواهد که نازی جانش را در آئینه آنها ببیند. باری آرزو میکند که برود ملنگ شود و مجنونانه سر به کوه و بیابان بزند اما میداند که بی مرچ و مصالح و فلم هندی و دنیا دیوالی روزش به شام نمیرسد.
یکی از پنجشنبه ها گاهی که میخواهد برود به تماشای فلم «سونی میوال»، دوستی همدلی بند دستش را میگیرد و یکه راست میبردش شور بازار، دست چپ نرسیده به کوچه خرابات، دکان «لاله جی بگوان سنگه» قرار داشت، او نیمچه جادوگر و نیمچه طبیب بود. ولی شهرتش از جای دیگر آب میخورد. شایع بود که مشکل گشا عشاق است و در کار ابطال سحر و پختن قصیده و تهیه مهر مهره همتا ندارد. غلام که از پیش مفتون جادوگر ها بود از پدرشکوه ها میبرد از آن طبیب دل، گشایش کار میخواهد. لاله میگوید که شرط اول عشق و عاشقی حوصله است، باید دندان بر جگر بگیرد تا دامن مقصود به کف آید. به این حساب، به عنوان آغاز کار، فهرست درازی از مواد خوراکی و مصرفی، دم دستش میگذارد تا هرچه زودتر با استفاده از آنها، اول مجسمه خمیری بی بی نازی را از آرد سوجی و روغن زرد، درست کند و بعد از آن دورادورش، شمع های رنگه را دود نماید تا قصیده پخته شود و پدرش به خواستگاری رضا دهد. غلام هم با عذروزاری کیسۀ مادر را خالی میکند و از آرد ترمیده و روغن خالص، مرغ سیاه ماکیان، ماکیان گرفته تا بربو و چربوی خوک و کافور و غیره و غیره را نذر قدم های لاله جی میکند. همچنین به توصیه او، هرشب لنگ میزند و تا کمرگاه در آب سرد، چند و چار زانو مینشیند و چهل کاف را بار بار، به خاطر دفع بلا از نازی جانش به سوی کوی و برزن هندوستان چف میکند.
بدین منوال پس از ماهی یک سرو گردن کوتاهتر از بگوان سنگه، نیمچه جوگی میشود و پشم انبوه سر و صورتش، از او مجنون تمام عیار میسازد. مادرش به التماس میافتد که از این دیوانگی ها بگذرد ولی مرغ یک لنگ او کماکان تکان نمیخورد و به راه نمی آید. بالاخره چهل روز پوره میشود و غلام آن بار سنگین را که لاله جی پیشنهاد کرده بود بدوش میکشد اما از خواستگاری گپی بالا نمیشود. به خشم میاید به جرم چاقوکشی و ضرب شتم لاله، سه سال و نیم زندانی زندان کوتوالی در «نقاره خانه» میشود وآب و آبرویش برباد میرود. از آن پس همین که با تضمین مالی پدر و صدها وسیله و واسطه از توقیف میبراید چاره جز اعتراف به پدر نمیبیند و طشتش از بام می افتد. پدرش که میبیند آن همه غوغا بخاطر چه حماقتی برپا شده، حسب معمول پسر را زیر باران سیلی و ناسزا میگیرد و آنقدر پش و پهلویش را نرم میکند که پوستش از کاه پر میشود.
غلام هم پیشین همان روز از همان رسته عطاری های شور بازار که باری برای خرید زعفران و اسپند و توتکه و مهر مهره و تعویذ نظر رفته زهر هلایل میخرد و میخورد، اما مادرش که همیشه مراقب اعمال غیر عادیش بود به موقع سر میرسد و سرکنده و مو کنده به کمک شوهر، پسر را به شفاخانه منتقل میکنند. داکتر بعد از شستشوی معده غلام، نظر میدهد که خوشبختانه دکاندار در فروش زهر تقلب کرده و عوض هلاهل، حلیله را به خورد خریدار داده است، شکر خدا بجا میاورند و بر آن میشوند که هر طوری هست گره از کار غلام بگشایند.
پدر مبلغی پول كوری و كبوتی میكند تا در كار خواستگاری و مسافرت غلام به هندوستان، به كار آید. هفته دیگر، غلام سوار بر موتر و ریل و چكله و مكله با اشتیاق از شهری به شهری میگذرد و به بنگاله میرسد و در مهمان سرایی اتراق میكند كه محل بود و باش سوداگران كابلی بود. بعد از صحبت با این و آن، و پرس و پال از نام و نشان شوهر خاله یكی از تاجر ها، بشارتش میدهد كه دوشنبه شب، عروسی نازی برپاست و او میتواند رنج سفر را در آن محفل شادی از یاد ببرد.
رنگ غلام مثل كهربا میپرد و دنیا بر سرش شب میشود. فردا، بی آنكه به دیدار خانواده خاله برسد، پس سر را میخارد و راه آمده را پیش میگیرد.
وقتی به كابل میرسد، از عشق توبه نصوح میكشد، میخواهد هر چه زودتر كسی را به زنی بگیرد و نام نازی بی وفا را از لوح دل بشوید. مادر و خواهرانش برای خواستگاری كمر میبندند و از بام تا شام دروازه این و آن را میكوبند و نشانه های دختر های دم بخت را می آورند. اما غلام بر همه فی میگیرد. نه چاغ، نه لاغر، نه سرخ و نه سفید، نه مكتبی نه بی مكتب، هیچكدام چنگی بدلش نمی زنند. او خواهنده سبز دلكش است، خواهنده گندمی رنگ كه هر چه تماشایش كنی سیر نگردی و عاشق ترش شوی.
عاقبت یكی را می یابند كه یك سر مو از آنچه غلام میخواسته و میگفته فرقی نمیداشته باشد. غلام به ناچار گردن می نهد و مراسم عقد كنان و نكاح بندان و تخت جمعی انجام میشود و خانواده را خاطر جمعی دست میدهد. لیكن غلام از اف و آه باز نمی ماند. بی آنكه تازه عروس بفهمد با همان گرامافون صندوقی و ریكاردهای هندی غم غلط میكند گفتی بچه فلم است و باید صادقانه در نقش (میوال) ظاهر شود و آهنگ (دنیا دیوالی) را از جگر بر آورد.
سالها بر او و عروس سیاه بخت میگذرد ولی غلام، غلامتر میشود و همان عشقی دست و پایش را محکم می پیچد که روزی بیخ گلویش را میفشرد و نفس هایش را بشمار می انداخت. زنی دیگر میگیرد، زنی که شبیه نازی باشد همان زیبا صنمی که دل و دین از نیمچه جوگی کابلی ربوده بود ولی او هم جای نازی را پر نمیکند. دوتای دیگر وارد خانه میشوند و غلام صاحب دو درجن چوچه و نیم درجن عیال میشود، اما نازی همچنان در محراب خاطرش چون ماه نو میدرخشد، گویی تمام آن کار ها را از سر بیکاری یا سرسیری انجام داده است.
اوایل دم پیری، گاهی که ریشش تار می اندازد و یگان دندان در کله اش می لقد ناخوش تر از همیشه، دور از زن هایش، شب زنده دار میشود و آنقدر نازی نازی میگوید که سردچار مرض دق و نفس کوتاهی میشود. او را به اجبار پیش داکتر میبرند و می فهمند که عشق پیری سر به رسوایی زده و غلام نزدیک است چور و پاک دیوانه شود. میکوشند بسترش کنند اما غلام ترجیح میدهد برود خانه خدا، آنجا که مردم میروند و مصفا میشوند آنجا که دردمندان به دوا میرسند و عشاق مجازی عشاق حقیقی میشوند.
چند صباح بعد، غلام، حاجی غلام میشود. مردی سرا پا عشق و سرا پا شور و شیدایی از توان می افتد، از غوغا و داد و بیداد باز میماند، اما از نازی جدا نمیشود. نازی مثل رنگ سرخ در خونش مثل خط تقدیر در پیشانی اش و مثل گام های نامرئی عمر در شب ها و روزهایش باقی میماند و همه پی میبرند. که خواست خدا همین بوده و تقدیر را تدبیر چاره نمیسازد.
از آن پس رنگش زعفرانی تر میشود، مثل همان ساری زعفرانی که باری نازی به بر کرده بود. به مرگش چیزی نمیاند که میرزا غفور همدم روزگار بدمستی و سرمستی اس چاره گر میشود و دستش را گرفته راه به راه و کوچه به کوچه میبردش خرابات، میبردش کوچه که طلاع آفتاب را در نصف شب و بل بل ستاره ها را در روز روشن تماشا کند. غلام چند ماه بعد زیر دست استاد غلام حسین، هارمونیه نواز میشود و چنان سر پرده ها را یاد میگیرد که گفتی از هفت پدر اهل صفا و ساز بوده است. با این کار یک چند سرگرم میشود اما مضکل اصلی راهی نمیابد. یاد نازی مثل سرپنجه مرگ در جلد بیماری، وقت و ناوقت ظاهر میشود و آنقدر بیخ گلویش را می فشارد که گفتی مرغی سرکنده هنگام جان کندن خودش را به در و دیوار میزند. غلام در این لحظه ها تقلا میکند قفس سینه تنگ را بشکند و دود و بخارش را هر چه تمام تر بیرون بکشد ولی توفیق نمی یابد. در واپسین دم گاهی که میخواهد از ارسی به پایین بپرد؛ از شد آن نیم نفس بی غم شود گپ استاد غلام حسین به یادش می آید:
«ساز بخارکش است بخارکش دل، غمه غلط میکنه، نا پخته ره پخته و ناسفته ره سفته میسازه»
بی محابا بر سر هارمونیه چپه می افتد و پنجه هایش را تند تند بر روی پرده ها میکشد. صداها موافق دلش بالا میشوند و فضای پسخانه از آهنگ حزینی پر میشود، نازی به یادش میاید نازی بی وفا که بال و پرش را آتش زد و تنهایش گذاشت، نازی دروغگو و سست پیمان که همان شب ورودش به بنگاله پای عقد دیگری نشست و به روی عشق ریشخند زد. با اشک هایش سرو صورت هارمونیه را میشوید، گریه میکند و هق هقش، کودکانه بلند میشود، می خواهد هم صدا با مرغ حق تا الله صبح خون بگیرید، نا خواسته و خدایی بیت قدیمی «نازی جان، همدم من» از عمق سینه اش می جوشد و از جدار گلوی گرفته اش بالا میخیزد.
سوزناک و حزین می سراید:
نازی جان همدم من دلبرمن ***** الهی سیاه بپوشی از غم من
چرا ارسی ره بالا میکنی یار ***** چرا سیل و تماشا میکنی یار
نمی ترسی ز فردای قیامت ***** چرا قتل جوانا میکنی یار
دلش کی سرد میشود. گمان میبرد به نحوی از نازی انتقام می کشد. صدایش رسا و رساتر میشود و کم کمک نظم و ترتیب به نفس هایش باز میگردد. خود را سبک می یابد، بسیار سبک، مثل یک پر مرغ، مثل یک برگ هوایی و مثل یک قاصدک یا خبرک که بر پشت نرم و سفیدش خبرهای خوش را بار میکند و به گوش امیدواران میرساند. میخواند میخواند، میخواند تا اینکه خواب بر سرش خرگاه میزند و او را زیر سایه مطبوعش بی حال میسازد.
به این ترتیب غلام دوام می آورد و گاه و بیگاه چنان نوا سر میدهد که هیچ قمری و بلبل به گردش نمیرسد. روزی از روزها، گاه دیگر، که اوج قیل و قال و سرو صدای تبنگ فروشها و غریبکارهاست، غلام میخواهد بنا به عادت سری به رسته عطاری ها بزند و از راه سه دکان چنداول خوش خوشان به هندوگذر برسد. سر چهار راهی که هر چیز با هرچیز ملاقات میکند چشمش به سیاه سر چاغ و گندمی و افسرده می افتد که محموله های سودایش را با زور دل به پیش می کشد. دلش میخواهد آن زن را کمک کند ولی میترسد و دل نمیکند. از میان صدها بوی خوش و ناخوش بوی آشنا به دماغش میخورد، تعجب میکند، آشنا کجا و او کجا، سه دکان چنداول کجا و بنگاله کجا! درنگ میکند و رهرو نا آشنا را زیر نظر میگیرد. زن که میبیند مردی وقیح و چشم چران مراقب سرو وضع اوست، خشمگین می ایستد و میخواهد از سر راه گمش کند. چشم به چشم میشوند و نازی می بیند که مزاحم و سنگ راه همان بچه خاله است، همان غلام رسول بی وفا که به وعده وفا نکرد و هندوستان نیامد، میخواهد با پیش بوتی دورش کند، لیکن حیا میکند غلام صدا میزند :
دختر خاله نازی جان!
نازی میگوید :
چه میگی؟
غلام میگوید:
مانده نباشی تو کجا و اینجه کجا؟
نازی میگوید:
از وختها ده کابل استم، چند ماه میشه، دیر میشه.
غلام میپرسد:
بیگانگی بری چی؟ چرا خانه ما پائین نشدی؟
نازی میگوید:
خانه شما؟ بری چی؟ مگم نان گم کده بودیم؟
غلام میگوید:
نی مسئله نان نیس، مسئله از خودیس، مساله همخونی!؟ و چپ میماند.
نازی مییگوید:
عجب گپایی، تو و از خودی، تو و همخونی!؟
غلام میپرسد:
بری چی؟
نازی میگوید:
مگم تو همو نیستی که ده یخ نوشتی و ده افتو ماندی. چه سالها که ماتلت نماندم چه خط ها که برت نوشته نکدم، مگم تو کل او گپاره پشت گوش کدی و اصلاً دختر خاله یی نداشتی؟ غلام در میگیرد، و میپرسد:
کدام سالها، کدام خط ها؟ مه تا بنگاله پشتت آمدم شو عروسیت رسیدم، صبح شرمسار و خاکسار از همو راهی که آمده بودم پس گشتم، حالی تو بگو که کی بی وفاست؟ نازی میپرسد:
خط های مه چی؟
غلام میگوید:
کورشوم اگه دیده باشم.
نازی میگوید: ای خدا، ای چی میگه، پس مخل ده میان بوده، هان حالی فامیدم. همو وختام مره لیلی میزد. هوش از سر نازی کوچ میکند و رق رق قد تکیده و بالای پوسیده غلام را مینگرد. غلام آه میکشد و میگوید:
دختر خاله مگم از مه بشنو که چی نکدم جوگی شدم، زهر خوردم، زن کدم، یکی نی چهارتا، مگم تره نیافتم، یکیش سبزه بود دگیش کمر باریک، سومی بالا بلند، چهارم گیسو کمند، مگم هیچکدامش نازی نبود. از هر چارش سیر شدم سیر سیر. حج رفتم، به خدا رسیدم، مگر خدا نخاست که از تو جدا شوم، تو مره به خدا رساندی میفامی نازی!؟
اشکهای نازی سر میکند و سرش را به آسمان میگیرد، مثل اینکه از قضاء شکوه دارد. غلام خریطه ها سودا را از دستش میگیرد و می گوید:
بتی دختر خاله که مانده میشی. دلم میخواست کتیت بازار برم شانه به شانیت باشم، غلام حلقه به گوشت. مگم حیف که سایه سردگا شدی، چراغ دل دگا، چراغ لانه و کاشانی دگا.
نازی زار زار میگیرید، گفتی عزادار است و غلام شانه با شانه او نثل سایه یی در قدمهایش، مثل خاشاکی بر رهگذرش همراهیش میکند و اولین بار میداند که با یار بودن چه شیرین و بی یار بودن چه تلخ است.