داستان کوتاه «ناقوس ها کماکان صدا می‌دهند»

در منطقه بود و باش ما، یک کلیسای قدیمی وجود دارد که وقت و ناوقت ناقوس‌هایش صدا می دهند و آدم را به چرت می اندازند.

دنگ دنگ ناقوس‌ها در یکشنبه ها نگران کننده نیستند چه ترسایان منطقۀ ما را به عبادت فرا می خوانند و آنها هم عادتاً همان جا جمع می شوند و به سبک خودشان خدا را یاد میکنند. اما اگر ناقوس‌ها بی هنگام و خارج از وقت مقرر، سروصدا بکنند معنایش اینست که از گرد نواح خانۀ ما، یک نفر قالب تهی کرده و جان به جان آفرین تسلیم کرده است.

تا حال ناقوس ها برای سه نفر از همسایه های پایین و بالای آپارتمان ما نیز واویلا کرده اند از جمله بخاطر «ابراهام سون» همسایۀ در به دیوار ما که دو سه هفته پیش چشم از جهان پوشید.

او مرد جالبی بود درست نه سال پیش در نخستین روزهای اقامت ما در این آپارتمان که سخت احساس تنهایی و دلتنگی میکردیم و دروازه های زمین و آسمان بروی ما بسته بود او اولین سویدیی بود که روزی زنگ دروازۀ ما را فشار داد و به مناسب سال نو یک گلدان گل سرخ هدیه کرد آشنایی ما از همین جا شروع شد. بزودی با هم صمیمی شدیم و همدیگر را دریافتیم گاهی با هم قهوه می خوردیم. گاهی چای و گاهی هم بی خوردن چیزی، باهم قصه می کردیم و عرض و طول دنیا و مافیها را با مقیاس‌های متفاوت مان می سنجیدیم.

او پیش از وقت بازنشسته شده بود. میگفت که در تصادفی پای راست و ستون فقراتش صدمه دیده و بعد از آن به تجویز و توصیۀ داکتر سبک دوش و خانه نشین شده است. از آن به بعد می لنگید و با یک چوب زیر بغل راه می رفت. مدعی بود که مهندس ساختمان است و ده ها خانۀ خرد و کلان و شهر ما با نقشۀ او آباد شده اند. همچنان ادعا میکرد که چند سال کارمند اداره همبستگی بوده و فاصلۀ بین مهاجرین و سویدی ها را کوتاه‌تر کرده است.

در رسته دکان های این محل مسکونی یک دکان بسیار بزرگ کهنه فروشی وجود دارد که جای عجیبی است در همان روزهای اول آشنایی، ابراهام سون مرا به آنجا برد و گفت تو که نوخانه هستی از این جا هر آنچه لازم داشته باشی می توانی بدست بیاوری.

همان بار اول که پس و پیش داخل کهنه فروشی شدیم او دو سه بار نفس‌های عمیق کشید و با هیجان پرسید:

ـ محمد، آیا در اینجا چیزی تازه، هوایی تازه به دماغت نه می خورد؟

در این شهر دوستان و آشنایانم عریض و طویلم را تخلیص کرده اند و مرا فقط «محمد» صدا می زنند. با تعجب جواب دادم:

ـ کهنه فروشی و چیزی تازه!؟ برعکس، هرچه می بویم و می بینم همه غبار اندود و بی رنگ و بو هستند.

پاسخ مناسب یا نامناسبم ابراهام سون را جابجا میخکوب کرد. چوب زیربغلش را به میز لقیده و رنگ و رو رفته ای تکیه داد و دست سنگینش را بر شانۀ چپم گذاشت و چنان حیرت بار و خلنده به طرفم دید که گفتی «عاقل اندرسفیه می نگرد».

بعداز آن بار دیگر نفس های عمیق کشید و ادامه داد:

ـ برای من هیچ جایی حیرت افزاتر از کهنه فروشی نیست من در این جا همزمان هوای چندین زمانه را تنفس میکنم و در یک چشم زدن از قرن حاضر به قرن نوزدهم می روم و از قرن نوزدهم به قرن‌های دور و دورتر چنین سیر و سفری هوش و حواس بیدار می خواهد. در اینجا آدم های عادی تمام چیزها را کهنه و ناکارآمد می بینند اما از کهنه تا کهنه است. بعضی چیزها کهنکی ندارند. بعضی چیزهای در مرور سال و ماه به قوام می رسند و صاحب اصیل و نسب می شوند در مغرب زمین شراب کهنه از چنین مزیتی برخوردار است. غواض ها و جویندگان کشتی های غرق شده را هیچ چیزی به اندازه یافتن یک خم شراب کهنه خوشحال نمی کند شنیده ام که در مشرق زمین مردم، برنج باریک را چندین نسل در ظرف های نگه میدارند تا از درون پخته شوند.

ابراهام سون باز به راه می افتد و من دنبالش میکنم از جمع کتاب های کهنه، انجیل ورق زردی را که پوش چرمی چین و چروک خورده اش گواه عتیقه بودنش بود با اجازه مالک مغازه برمیدارد و ادامه میدهد:

ـ این کتاب مقدس چهارصد سال پیش به خاطر خوش عابدی که اسقف «کلیسای اپسالا» بود خطاطی شده و از آن پس صدها نفر، خدا و عیسای مسیح را در میان برگ هایش جستجو کرده اند و آرامش یافته اند. اینکه این کتاب بی نظیر چگونه به این جا رسیده داستان درازی دارد که به گفتن می ارزد. نمیدانم چندمین نواده اش در دفتر خاطراتش آورده که جد دوازدهم یا سیزدهمش بخاطر سردی هوا یا به دلیل دیگری از «اپسلا» به جنوب کوچیده و انجیلش را نیز باخود به این شهر آورده است آن انجیل جون گرانبهاترین یادگار و سرمایۀ خانواده، از نسلی به نسلی به ارث رسیده تا این که آن را آخرین وارث آن دومان که زنی تنها و بی اولاد بود بالای صاحب این دکان به قیمت گزافی فروخته است.

چند قدم جلوتر میرود و شپوپی را که از پارچۀ چهارخانه و ضخیمی ساخته شده بود بر می دارد و برسرش می گذارد، با لبخند می پرسد. می بینی که یک سرمو، نه از سرم بزرگتر و نه کوچکتر است.

می گویم:

ـ حقیقتأ چنین است.

می گوید:

ـ دو زمستان پیاپی، من این کلاه را سرکردم، سرانجام دلم را زد و آن را در ردیف دیگر لباس‌های از کار رفته ام به کهنه فروشی مرکز شهر که صاحبش یکی از آشنایانم بود دادم. چندی بعد آن کلاه را بر سر پیرمردی نحیف و بیماری دیدم که به مشکل راه میرفت و چند بلاگ دورتر از همین منطقه می زیست مدتی است که او را ندیده ام و شکی ندارم که مرده است در این جا اسباب خانۀ مرده ها را عموماً به کهنه فروشی های وابسته به کلیساها انتقال میدهند. این کلاه بدون شک چندین سر را کهنه کرده و عرق پیشانی آدم‌های زیادی را چشیده است. حالا بعد از چندین سفر باز بر سر من نشسته است. آیا خنده دار نیست؟

جلوتر می رویم و به ماشین خیاطی زنگ زده ای می رسیم که چرخش از فرط استعمال ساییده شده بود. این بار ابراهام سون فقط به طرفم می بیند و چیزی نمیگوید. سپس چشم ما به یک پیراهن عروسی خوش دوخت و جدید افتاد که در داخل پوش پلاستیکی و شفاف از کوت بندی آویزان بود. دیدن پیراهن سوال‌های زیادی را در آدم بر می انگیخت.

چرا و چگونه آن پیراهن به اینجا رسیده است؟ آیا قامت رسای یک عروس زیبا را آراسته است یا اینکه پیش از شب زفاف، کلیسا ساز خودش را برای او نواخته است؟

سپس تر به ردیف عینک های از کارافتاده می رسیم که دیگر هیچ چشمی پشت ذره بین های شان نمی درخشید.

همین طور موبایل های گرانقیمت و ارزان قیمت، تخت خواب های نو کهنه که صاحبان شان را به خدا سپرده بودند. گرامافون های سینه سوخته، رادیوهای که عقربه شان بار آخر خبرهای راست و دروغ بی بی سی یا صدای امریکا را به گوش گران شنونده های شان رسانیده اند. و جعبه ای از فلم های قوچاپ و «مون بلان» که درد دل شاعران، پژوهشگران و نویسنده گان نامدار و گمنامی را بیرون ریخته اند و ده ها و صدها چنین های سخنگو و حتی اسرار آمیز.

ابراهام سون دیگر چیزی نمیگوید، گفتی خود در آن اقیانوس حال و هوا، غرق شده چون خسی ته و بالا می رود.

چند روز بعد «ابراهام سون» از دور صدایم زد:

ـ محمد! محمد! بیا که برایت قصه ای تازه دارم.

درنگ کردم و گفتم:

ـ هر دو گوشم در اختیارت، بفرما چه می گویی؟

اشاره به بوت های نسواری رنگش که تازه به پا کرده بود گفت:

ـ این بوت ها را همین دیروز از کهنه فروشی خریدم. فروشنده در توصیف آنها گفت که از بس ثابت و سالم هستند آدم را تا گور میرسانند. از او پرسیدم آنها را از کجا بدست آورده است، جواب داد پرسیدن ندارد، صاحب اولش همین هفتۀ گذشته عمرش را به شما بخشیده است. خندیدم و فوراً قیمت بوت را پرداختم.

بدینگونه ابراهام سون هر هفته و ماه یکی دو تا قصه یا نکته ای شنیدنی برایم داشت که بعضاً منقلبم می کرد.

یکی از صبح ها زنگ دروازه به صدا در آمد پشت در ابراهام سون را بسیار ناراحت و آشفته یافتم.

پرسیدم، چی شده، چی اتفاق افتاده؟

جواب داد:

ـ برادر جوانم سکته کرده باید به خاکش بسپاریم برای مراسم خاکسپاری به یک نکتایی کاملأ سفید ضرورت دارم.

چون نکتایی سفید نداشتم، عذر خواستم گفت پروا ندارد. من زیاد پابند این مراسم نیستم.

هنگام وداع گفت:

ـ نپرسیدی که برادرم چی کار می کرد؟

پرسیدم:

ـ چه کاره بود؟

جواب داد:

ـ کهنه فروش بود!

اتفاقاً همزمان زنگ‌های کلیسا کهنۀ منطقۀ ما به صدا در آمدند.

ـ دنگ دنگ دنگ دنگ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان