چكش هاى سنگین آهنگران همواره بر سر آهن هاى ناگداخته فرود مى آمد و با هر ضربتى جرقه هاى بر میخاست و ناپخته یى پخته میشد.
دنگ دنگ آهن ها و فریاد سندان ها از بام تا شام درازا و طول کوچه ها را میشکافت و در نهایت گذرهای پیچاپیچ و کوچه بندیهای تاریک، زهره سکوت و خموشی را میترکاند و سرود آهنگین مردان را میپراگند.
با این صدا ها خون زندگی در رگهای کوچه جاری میشد و درها و دیوارها گرمای حیات می یافتند.
آهنگری کوچۀ دلاوران بود، کوچه کوره های داغ و آتشدانهای فروزان و کوچه اجاقهای روشنی که در پرتو شان تن آهنگران و آهنها گرم میشد و طینت هر چیزی صیقل میافت.
بچه های آهنگری نیز مانند کوچه شان پر آوازه بودند. از اول شور بازار یا «تخته پل» یا نیمه «سراجی» و «چوک» و «پائین چوک» و« پیزاردوزها» از هر کجا که گوش میدادی غوغای کوچه آهنگری در گوشها میخلید.
کودکان آهنگری در گهواره های شان با این صداها انس گرفته بودند و دنگ دنگ آهن ها مانند سرود خواب آور مادران در گوشهای کوچک شان طنین میانداخت.
صورتهای سوخته از تف آتشدان، دستهای سیاه و پربرکت، صداهای رسا و صادقانه نشانه کهن مردان و جوانمردان آهنگری بود، نشانه دلاورانی که گویی در پیچ و تابی از آهن مذاب به پختگی رسیده باشند.
در میان آهنگران «کاکه اکبر دست قوغ» شمشیر میساخت. شمشیرهای آبدیده و بران که زیب قامت مردان جنگی بود. همان مردانی که با فرنگی ها کوچه به کوچه میجنگیدند و از سرها، مناره ها میساختند.
او خراباتی و مناجاتی بود از ملای مسجد تا با پیر خرابات تا متولی زیارتگاه عاشقان و عارفان و خانقاه های کوچه های «بابای خودی» و «علی رضا خان» همه دوستش داشتند و میدانستند که کاکه سرخ روی دنیا و دین است.
روزی از روزها گاه فراغت از کار، راهی راه خودش بود که دید بازار ناگهان آشفته گشته و بازاریان دست و پاچه غار میپالند. فهمید که گپ از چه قرار است اما برویش نیاورد و راهش را چپ نکرد. لحظه یی بعد امیرزاده عیاش و زن بازه که چشمش به بام و بیره و زن و دختر مردم بود در حلقه یاران و غلام بچه های سبک سرش سر رسید و به کاکه اکبر کسی را در کوچه نیافت. یکی از آن جمع که شال و شمله اکبر حقد و حسدش را برانگیخته بود طنزآلود رو به دیگران پرسید:
ای مرغ نو کیس؟
دومی جواب داد:
مرغ نو، مرغ است، مرغ خسک!
و سومی به خنده گفت:
راست میگی جایش ده غوریس زیر برنج، زیر پلو! و همه یک صدا خندیدند و او مقابل همه یک تنه، تک و تنها ایستاده و بی ترس و لرز پرسید:
چی گپ اس، خنده چیس او بچا، نو چندکا؟
بچه حاکم با پوزخند جواب داد:
بوی بوی قورمه اس، مثل ای که سر کسی بوی قورمه میته.
و کاکه گفت:
ای سر، سر بچه حاکم اس، سر توس.
و بچه حاکم بی درنگ به سویش حمله برد ولی او در یک چشم زدن امیر زاده را چون پرکاهی دور سرش چرخانده و دوباره بی آنکه به خاکش بساید برسر دوپا، پائینش آورد. همراهان نامرد بچه حاکم میخواستند با شمشیر های آخته و بران به جانش بیافتند و سر از تنش جدا کنند ولی امیرزاده صدا زد:
دست بگیرین سرش به تنش میارزه!
بچه حاکم که مرد زیرک و عاقبت اندیش بود بی آنکه به رویش بیاورد همین که پایش به زمین رسید روی کاکه اکبر را بوسید و گفت:
الحق که یک مرد جنگی به از صدهزار!
و همین حادثه باعث شد که بچه حاکم پشت «کاکه اکبر» را یله نکند و به صدها حیلت و نیرنگ دلش را بدست بیاورد.
از آن پس هردو چون دو برادر شدند و اکبر در حوادث بسیاری جانش را به خطر انداخت تا جان آن جوان شرور و ماجراجو را نجات بخشد و حق دوستی را ادا بکند. بچه حاکم «کاکه اکبر» را«بچه بازه» میخواند و کاکه اکبر او را «بچه حاکم» یا به کنایه «بچه ننه» میگفت.
پسانتر ها از قضا بچه حاکم که تشنه قدرت و خون بود با عمو ها و عموزاده هایش درآویخت و آواره دشت و بیابان شد و رشته دوستی آنها برای مدتی بریده گشت. تا اینکه ستاره بخت بچه حاکم بار دیگر درخشید و دولتی باد آورده و خدا داد نصیب او شد. اما اکبر همانسان در مقام خودش ماند در دکانش کنار کوره های تفتان و آتش بار.
او دیگرها در حالیکه پیزار های پتش بر روی کوچه خط می انداخت و شف دراز دستار پاچش تا بجلکها زبانک میزد شاد و شنگول تخته پل میرفت و در دکان همدمش کاکه دینوی سماوارچی روی تخت چرب چوبی بر صدر مینشست و با مرغ بازها، بودنه بازها، قمار بازها، و کبوتر بازها درباره مرغ و ماهی و آسمان و ریسمان گپ میزد و دم به دم چای فامل شپ میکرد. گاهی که سر حال میبود آهسته پیاله را به چاینک میزد و با ترنگ مطبوعی از چینی جانان، به دیگران گوشزد میکرد که پاک گوش باشند. آن وقت کاکه های دیگر چون موش مرده دم نمیزدند چه میدانستند اکبر دشمن حاضر بی حضور است و صد ضرب زرگری را ضربتی از او چاره گر میباشد. آن وقت در سکوت محض چنان داد سخن میداد که گفتی یگانه صندوقدار صندوقچه پر اسرار «شهر فرنگ» است.
شبی فارغ ز غوغای کاکه های کابل و فارغ از دنگ دنگ آهنها و سوز وساز خانقاه ها بچه حاکم که دیگر خود حاکم وقت شهر کابل شده بود و جانشین پدر، ندیم خاصش را به حضور میطلبد و سنجیده و شمرده میگوید:
«ده تخته پل دکان سماواریست که جای بگو مگو و نشست و برخاست کاکه های کابل است. اونجه دیگر آخر وخت، کاکی دیرتر از دگا میایه که نامش اکبر است اکبر دست قوغ. او سالها پیش رفیقم بود، رفیق دوران بچگی چشمش از شیر حیا نمیکنه بسیار بدزبان اس، باد از هر گپی گورمرده بچه حاکمه برباد میته، گور مرده مره، ای عادتش اس، ورد زبانش اس، اونجه برو ماتلش باش. علامتش ایس که وختی پایش ده دکان رسید تمام کاکه های دیگه پرموچ و چپ میشن و او پیش از سلام و علیک، اخ تف میندازه گورمرده مره برباد میته، گور مرده مره که حاکم شماستم حاکم هفت کوه و هفت دریا.»
شاغاسی حیرت میکند و دهانش باز میماند. امیر میگوید:
حیرت نکو او ده دنیا یکیس چون از مرگ نمیترسه زورش بالاس بالاتر از مه.
شاغاسی با تواضع و تمکین بسیار، اول امان میخواهد و بعد اجازه میپرسد:
امیر میگوید:
بگو چه میگی؟
شاغاسی زمین ادب میبوسد و میپرسد:
بی شک فرمان امیر اس که برم و سر از تنش جدا کنم؟
– احمق ای بده نکنی، کشتنش آسان نیس، اوره مردم دوست دارند اگه موی از سرش کم شوه شورش میشه، بلوا میشه، برو ده پالویش بشی، مثل آدم بگو که رفیقت بچه حاکم باد از سلام گفت که یکدفعه بیا کارت دارم.
شاغاسی اطاعت میکند و فردا عصر در دکان «دینوی سماوارچی» کنار کاکه اکبر، که یک سر و گردن از دیگران بلندتر بود جا میگیرد و پیغام حاکم را به آهسته گی میرساند، اکبر مثل کبک جنگی که انگار حریفش را بگیل کرده باشد قهقهه میخندد و میگوید:
چی عجب! خو بچی حاکم، بچه ننه مره خاسته؟ گور مردیش، او کجا، ما ده کجا، چی میگه بگو بابه چی میگه؟
شاغاسی با ملایمت جواب میدهد:
خدا بهتر میدانه حتماً کار دارن، کار مشکل و خصوصی.
کاکه اکبر سرش را میشوراند و میگوید:
هی هی، تف لعنت خدا، ای عادتش اس از قدیم نامرد بود، بی مدعا و مقصد سلام نمیداد، خو باشه، بگو کاکه میایه، تا باز از تلک خلاصت کنه.
فردا، کاکه مست الست، عوض دکان «باغ بالا» میرود و از پشت دیوار قصر بی خوف و بیم صدا میزند:
او بچه حاکم! او پلو خور! ما آمدیم چی میگی؟
دربانان که قبلا از جریان آگاه شده بودند بی درنگ راهش را به دربار حاکم میگشایند و کاکه لم لم و کش کش با همان پیزار و دستار داخل تالار آئینه بندان حاکم میشود و از دهن در قهقهه صدا میزند:
خو بچی حاکم باز چی شد که موتاج ما شدی؟ اینه آمدیم بگو!
حاکم از همان دور میدود و با کاکه اکبر بغل کشی و روبوسی میکند. هردو مثل قدیم ها کنار هم مینشینند و درد دل میکنند. شاغاسی چشم چپش را به درز پرده می دوزد و از تمکین امیر و غرور کاکه هاج و واج میماند. بعد آن دو با هم پس پس میکنند و شاغاسی چیزی نمیشنود. هنگام وداع هم حاکم و هم کاکه چرتی بنظر میرسند و حاکم خطاب به شاغاسی میگوید:
کاکه را کمند ببر، اسپشه خودش خوش میکنه، خورجینشه پر از زر کو پر از طلای خالص که بخارا میره پار دریا میره.
کاکه از حاکم جدا میشود و راه خانه را پیش میگیرد
راه آهنگری را در طول راه هموار چرت میزند انگار دستار بر سرش سنگینی كند گردنش را به پیش خم میگیرد و به چیر مبهمی می اندیشد. از گردنه «باغ بالا» تا «باغ شعر آرا» و «جهان آرا» و «بوستان سرای» هیچ چیزی نظرش را جلب نمیكند ولی همین كه كنار دریا میرسد صدای موجها در گوشش می خلند و چرتهایش را پاره میكنند. از دكه دریا آبهای مست و گل آلود را كه در آغوش بستر ناملایم تنگی میكردند و فراخنای بزرگتری می جستند مینگرند. غوغای آبهای از زیر «پل گذرگاه» آن قدیم ترین پل چوبی؛ از زیر «پل مستان» آن میعادگاه مردان، و از زیر «پل خشتی» آن كهن یادگار معماران پاكدل كه در مقدم بینایان و نابینایان بل میزدند و راه ها را با هم گره می بستند به گوشش میرسد و زنگار دلش را میشوید. كاكه، ساعتی بر دكه دریا می نشیند و آبها را با شگفتی و دقت مینگرد؛ آبها را كه چون خودش بی پروا بودند و مانند اشتران مست و افسار گسیخته، كفهای سفیدی بر لبهای شان پدیدار می گشت. كاكه اكبر از دیرگاه عاشق موجها بود، از سالهایی كه صدای شاد و ناشاد دریا با دم گرم استاد خدا بیامرزش خطیب مسجد پل خشتی می پیچید و طعم غزلهای شیرین حافظ و سعدی را شیرینتر میكرد. همیشه در روزهای تابستان كه دریای كابل می خشکید او در كنار سماوار «دینو» می نشست و به قرقر آبهای جوش گوش میداد و بیاد بهار و آبهای دیوانه میافتاد.
برای كاكه، دنیا در دریا بود؛ در خیزابه های غوغاگرش، در گرداب های سهمگینش، در ترانه ها و قصه های شور انگیز و در سیلاب های سیاه و خانه براندازش. از كودكی از دوران ریگ بازی و خاك بازی دریا همیشه مانند رفیقی او را به خود میخواند و از دور صدایش را به گوش میرساند. او آخر بهار همین كه دریا از جوش میافتاد او همواره ایزارش را بر میزد و سینه پهن و صافش را در اختیار جریان ملایم آب میگذاشت و از زیر «پل خشتی» تا «پل محمود خان» سبك و بی خیال چنان با موجها می آمیخت كه انگار جز دریا باشد. اكنون هم مثل اینكه بیخ گوش رفیقی نشسته باشد به قصه های دریا گوش میدهد به قصه های موجها كه سفری طولانی در پیش دارند به تابستان می اندیشد به بستر خشك آبها و بعد از آن به خودش كه سفر دراز در پیش دارد. از جا بر میخیزد و به سوی خانه روان میشود همینكه به خانه میرسد دم میگیرد و خطاب به زنش میگوید:
ننه لطیف!
زن جواب میدهد: چی میگی؟
كاكه میگوید: ما رفتنی شدیم.
زنش میپرسد كجا؟
كاكه جواب میدهد: پار دریا.
زنش میپرسد: پار دریا؟
كاكه جواب میدهد، هان پار دریا.
زنش میپرسد: او كجاس؟
كاكه جواب میدهد، پشت كوه ها.
رنش میپرسد: پشت كوه ها؟
كاكه جواب میدهد هان: پشت كوه ها.
زن با خود میگوید: خاك به سرم شد، كاكه چیزی نمیگوید.
پیشترها گاهی كه زنش چنین گپی میگفت بر می اشفت از خشم میفرید و زنش را قهرا چپ میكرد ولی این بار چیزی نگفت. لطیف كودك سه چار ساله اش میپرسد:
-بابه پشت كدام كوهها میری؟
پدرش اشاره به كوه بلند دور جواب میدهد:
-همو كوه؟
لطیف میپرسد:
همو كوه كه پشتش افتو و ماتو میره؟
پدرش جواب میدهد:
-هان همو كوه.
چشمهای زنش بسوی آن كوه راه میكشد
دورا دور تیغه هایی در ابر و غبار پنهان و آن سویش ناپیدا با خود میگوید: بابه لطیف همونجا میره، همونجا كه میگن گرگ داره، پلنگ داره، خرس داره، خرسهای آدمكش داره، شیر داره، شیرهای دیوانه داره، بابه لطیف همونجا میره تك و تنها میره، سر اسپش، سر زینش كتی خورجینش، آه ،آه…. اشك از بیخ مژه های ننه لطیف نیش میزند حدقه چشمانش پر میشود و تری تری به شوهرش مینگرد.
بابه لطیف میغرد: او زن چرا گریه میكنی؟ نمی شرمی؟
ننه لطیف چپ میماند. كاكه با دست راستش گرد گلمچه زیر پایش را پس پس میزند و خودش را تیر می كند. بعد لطیف را روی زانویش می نشاند و با دست زمختش موهای نرم پسرش را نوازش می كند.
لطیف آرام آرام مانند گربه یی كوچك و نازدانه خرخر میزند و از گپ میماند و مرد رو به زنش میگوید:
ننه لطیف، گریه بچه ره كم دل میكه؛ باد از مه لطیف زنده اس، باد ار لطیف دیگه لطیف، نواسیت كواسیت، لخك دروازیت، دنیایی كاكه نمود نداره، كاكه تا دنیاس میمانه، تا آخر دنیا غم نكو.
زنش با گوشه چادر اشكهایش را پاك میكند و میگوید:
-مه كنی دم بس نمیایم دلم گواهی بد میته.
كاكه میخندد و میگوید: دل تو مثل گنجشك است.
و ننه لطیف میگوید: راست میگی.
بامدادان، پیش از مرغ و ملا «كاكه» بیدار میشود، جبین لطیف و ننه لطیف را میبوسد و كلچه های روغنی را كه زنش شبی پیش برایش پخته بود به كمر می بندد، بر پشت اسپ می نشیند و بی آنكه كسی بداند كجا و دنبال چه میرود، هی میدان و طی میدان و خار مغیلان، از نظر ها پنهان میشود و پشت كوه ها میرود همان كوه هایی كه ننه لطیف خوابش را دیده بود و از گرگ و پلنگ اش میترسید؛ همان كوههایی كه به گفته لطیف «ماتو و افتو» پشتش میخوابید و آن سوی دنیا كاكه اكبر دیگه گم شد، گم گم، گویی سرمه سلیمانی كشیده و دنبال نخود سیاه به تركمنستان رفته است. او جز قصه های دیو و پری شده بود، همان قصههایی كه در پندار و زبان قدیمیها موجود بود و بسیاریها میگفتند:
اكبر كوه قاف رفته، او سوی دنیا، میان دیو ها و پری ها، میان دیو های كوه پیكر و پری های ماه پیكر.
دشمنان شاد بودند و دوستان ناشاد.
دكان تخته پل عرصه لافهای گزافها و یاوه سرایی های كاكه های بی نام و نشان شده بود. هر یكی میگفت اكبر منم، ولی «دینوی» سماوارچی صدا میزد:
-گپه سیل كو، جای اكبر خالیست، اكبر مرد مرد هاست، اكبر بی جك است.
آهنگران، كوچگی های سیاه سوخته و پاگدلش كه بی سر و سرور شده بودند. قصه های درویش را به شگفتی كنار كوره ها سر میكردند. یكی میگفت: اكبر پری بورده، دختر شاه پریها.
دیگر میگفت :
اكبر به جنگ دیو ها رفته به جنگ دیوای پشم آلود، به جنگ دیوای جاده گر، ولی پیر ترین آنها میگفت:
-اكبر دشمن نامردا بود حتماَ او ره اونا طلسم كدن، مه خویشه دیدیم او ده سیاه چاس، ده قفس آئینی، گشنه و تشنه و یك مشت استخوان.
دیگری آه میكشید و جوانترین همه قبضه دشنه یی را كه هنوز سر آتشناكش در اجاق بود میفشرد و میگفت:
-اگه میگین جایش ده كجاست، چای اصلیش، مه پشتش میرم. و همه خاموش میماندند ولی ننه لطیف، آن زن خوب و مهربان هنگام خواب لطیف آهسته آهسته پشت پسرش تپ تپ میزند و یاد شوهرش را در ترانه هایی زنده میكرد كه، از مادرش به خاطر داشت. او میخواند آللو للو للو آللو بچه للو، آللو مه پاره، مه پاره به گهواره، گهواریش طلا كاری بند و بارش مرواری.
و صبح ها همین که لطیف از خواب برمیخاست صدا میزد:
بابه، بابه جان! بابیم نامده؟
و مادرش جواب میداد:
نی بچیم.
لطیف میپرسید:
کی میایه؟
مادرش گریه آلود جواب میداد:
نمیفامم، صبا، پس صبا، ماه دگه، سال دگه، یا وخت گل نی.
لطیف میپرسد:
مادر نی ها کی گل میکنند؟
و مادرش جواب میداد:
وقتی که بابیت میایه.
بعد زار زار میگریست و لطیف قهر میکرد و میگفت:
ننه بابیم نگفت که گریه بد است. گریه نکو، بابیم شیراره میکشه، بابیم گرگاره میکشه، بابیم پس میایه.
و مادرش با نوک چادر، نم چشمانش را پاک مکرد و میگفت:
انشاء الله بی خوف و خطر به خیر و خوبی.
روزها میامدند و میرفتند ولی اکبر نمی آمد، مهتاب خورد و کلان میشد پشت کوه ها میرفت. ولی اکبر از پشت کوه ها برنمیگشت.
نام اکبر آهسته آهسته از شهر برچیده میشد و به قصه ها می پیوست، ولی ننه لطیف بی هیچ گونه خستگی چشم انتظار خش خش پیزار های پت شوهرش بود از پگاه تا بیگاه گوش به صداهای پشت در داشت با باری سرفه یا تق تق حلقه دوازه را بشنود و شتابان زنجیر را به روی شویش بگشاید.
یکسال گذشت. راه کوه ها و کوتل ها بازشد، درای قافله ها در گوش دشتها طنین افگند و بالاخره به شهر رسید. اما برپشت هیچ اسپ و قاطری اکبر نبود. اکبر رفته بود که رفته بود، پشت نخود سیاه، پشت سرخ پری یا زرد پری، پشت لعل شب چراغ، پشت آب حیات و یا پشت اکسیر نابی که مس سرخ کیمیاگر را زر زرد میسازد. دیگر اکبر خارج از خانه در ذهن هیچکی نبود فقط امیر هنگام بیکاری همین که میان پوستین خزش چون پلنگی می لمید بیاد اکبر می افتاد، بیاد اکبر که تنها خودش و خدایش می فهمید که او پشت چه و کجای پار دریا رفته است.
تا اینکه چند سال بعد وقتی که موهای ننه لطیف از غصه ماش و برنج گشت و لطیف برای خودش کسی شد، یکی از روزها مردی بسیار خسته و بی سروپا، پشت در قصر حاکم آمد و بی هیچ تعارف و تمکین به داروغه گفت:
نه امشو، نه صبا، نه هیچ وخت دگه، فقط همی حالی بچی حاکمه کار دارم.
داروغه گفت:
تو کیستی نامت چیست؟
مرد با خشونت تفی بر زمین انداخت و بر سبیل عادت گور مرده بچی حاکم را برباد داد. داروغه خواست با شمشیر ادبش کند ولی مرد چنان سیلی سنگینی بیخ گوش داروغه نواخت که داروغه جابجا بیهوش شد. شاغاسی ندیم و مصاحب خاص امیر، بی درنگ خودش را به بیرون رسانید و از قضا کاکه اکبر را در محاصره دربانان و سپاهیان یافت فوراً دستور داد او را یله کنند و دور شوند، بعد با ادبی بسیار به کاکه اکبر سلام کرد و گفت:
خوش آمدی مرد مردا.
کاکه جواب داد :
پاینده باشی جورباشی پدر، خوب شد آمدی اگه نی ملکه روده میگرفت.
شاغاسی خندید و گفت:
خدا به داد داروغه رسید. آنگه هردو راهی حرمسرا شدند، حاکم همان لحظه کاکه را تنهای تنها به سرا پرده خاصش طلبید و شاغاسی که از مدت ها در پی حل معما بود باز هم با صد ترس و لرز چشم به درز باریک پرده دوخت و دید که کاکه اکبر پیش از سلام و علیک تفی بر زمین انداخت و گور مرده بچه حاکم را برباد داد بچه حاکم بغلهایش را گشود و اکبر را تنگ در آغوش فشرد اکبر هم روی حاکم را بوسید و گفت:
مشله بس است بشی که بشینیم.
هردو نشستند و بر ناز بالشهای پرقو تکیه زدند، حاکم در پرتو چلچراغ متوجه شد که از آن اکبر تناور و پهلوان مشت پری بیش نمانده، با دست سنگینش آهسته به شانه اکبر زد و گفت:
بچیم «اَو» شدی قواریت به بگیل میمانه. اکبر جواب داد :
بچه ننه، ای گز، ای میدان، بخی که مالوم کنیم.
حاکم گفت:
بچی بازو، مه مزاق کدم ما کمیت، تو سرنگ استی سرنگ. سپس کاکه اکبر در برابر نگاهان شرر بار و ناشکیبای حاکم رشمه را از دهن خورجین گرفت و سر زردمو و بریدۀ را پیش پای حاکم لولاند. حاکم از دیدن سر، مثل جرقه نابهنگام آتش از جا جهید و نعره زد:
تف لعنت خدا، پدرسگ! پدر سگ مه نگفتم که بچی حاکم استم بچی حاکم همو وختا سرت بوی قورمه میداد. خوب شد که به سزایت رسیدی. آنگه از جا برخاست و سر را با لگدی محکم به آخر اتاق پرت کرد. کاکه اندکی متبسم و اندکی شاد و مغرور خطاب به حاکم گفت:
بیشی نامرد، ده مورده لغت نزن که خندیت میکنند!
و امیر با نفسی سوخته دوباره برجایش نشست و بار دیگر کاکه را بوسه باران کرد. اکبر حاکم را به سختی از خود دور کرد و گفت:
بچی حاکم ما رفتنی شدیم خدایارت.
حاکم از جا برخاست و به پاس دوستش تا آخرین پلکان مرمرین قصر پائین آمد و خدا حافظ گفت.
همینکه کاکه اکبر چند قدمی دور شد حاکم بیخ گوش شاغاسی چیزی گفت و دستور داد که اکبر را تا خانه اش بدرقه کنند، کاکه وقتی ملازمان حاکم را پشت سرش یافت پرسید:
بخیر شما کجا؟
شاغاسی جواب داد:
حاکم به ما گفت که تا خانیت ده خدمت باشیم.
کاکه پاسخ داد:
پدر خدمت از ما برین ده رویتان خوبی، ما و ای گپا دور استیم.
شاغاسی گفت:
نی امکان نداره ماره ده کشتن میتی.
اکبر گفت:
نترسین مه کامشه پاره میکنم، از طرف مه برش بگویین که اکبر بی لاله کته شده.
شاغاسی گفت:
نی رویته خدا ببینه ماره آزار نتی.
کاکه گفت:
خوخی بیائین امشو میمان ما باشید. و شاغاسی گفت:
خو بچشم به دیده.
آن وقت کاکه پیشاپیش و ملازمان حاکم پیاپیش، راهی آهنگری شدند. راه ها بکلی خلوت و خالی بودند و به جز چار سایۀ استوار و نا استوار زنده جان دیگری در کوچه ها و پس کوچه ها تکان نمیخورد. اکبر خاموش بود، با وصف خستگی چنان تند و سریع راه میرفت که گویی بال کشیده و وجبی از زمین بالاتر پرواز میکند. شاغاسی و دو همراه دیگرش نفس زنان تعقیبش میکردند، ولی او در هوای خانه و لانه چنان سبک و چابک راه میرفت که شاغاسی چندین بار زیر دل نفرین و لعنتش کرد.
آخر کار، در یکی از پیچ های کوچه تنور سازی، مسافتی دورتر از شور بازار و آهنگری، شاغاسی به دو دیگر اشاره یی مخصوص کرد و آنها نیز دریک چشم بهم زدن از پشت سر شمشیرهای برهنه را یک جا بر سر اکبر کوفتند و دنیا را در سرش تار کردند.
اکبر، اخ گفت و پیش از آنکه به خاک بغلتد با صدای ضعیفی گفت:
گور موردیت بچی حاکم، نامرد… نامرد…