بلند عق زد. لکههای سفید و نارنجی روی کف موازییکها نقش بست. روی دو زانو نشسته بود و بالا میآورد.
موهای رنگکردهاش به پیشانی چسبیده و عرق تمام صورتش را پرکرده بود.
چند زن در حالی که ابروها را درهم کشیده بودند، با عجله از کنارش فاصله گرفتند. به طرفش رفتم. چکمههای آبیام را که دید، هراسان و خجالت زده سربلند کرد. چادر رنگیاش روی زمین پهن شده بود. خم شدم و از دستش گرفتم. با گوشهی روسری دور دهانش را پاک کرد. بلندش کردم و به طرف حوضچهی کوچک بردم. شیر آب را باز کردم تا صورتش را بشورد.
– توروخدا ببخشید؛ یک دفعه حالم به هم خورد.
چادر را به دستش دادم.
– باردار که نیستی؟
-: بله باردارم. ده سال بچه دار نشدم پارسال نذر کردم اومدم زیارت. امسال بچه به شکم باز اومدم پابوس.
خنده توی صورتش پخش شده بود و چشم هایش برق میزد.
مقنعه را روی سر جابه جا کردم و به طرف شلنگ بلند چسبیده به سینهی دیوار رفتم. حلقهها را باز کردم و بعد روبه زنها گفتم: خانمهای عزیز این دور را خلوت کنید تا من تمیز کنم.
دیدم کنارم ایستاده. جوان میزد. با چشمهای پر از اشک خواست شلنگ را از من بگیرد.
-: توروخدا بذارید خودم تمیز کنم.
شلنگ به دست بغلش کردم و صورتش را بوسیدم. قطرات خیسی آب گونهاش را روی لبانم مزه کردم.
-: شما زائر آقا هستید؛ این حرفها را نزنید. مهمان هستید نظرکردهی آقا. ما که خادمهی این جا هستیم خادم مهمانهایشان هم هستیم.
صورتش را با دست پوشاند و شانه هایش لرزیدند.
فلکه را باز کردم و با فشار آب و جاروی دسته کوتاه، مایع لزج چسبناک روی موزاییکها را به طرف چاه هدایت کردم. وقتی تمام شد دوباره زمین تمیز شده را با آب شستم. شیر را بستم و شلنگ را دور دستم حلقه حلقه کرده و سرجایش به سینهی دیوار گذاشتم.
دستهی بلند تی را گرفتم و آب ها را از روی زمین به طرف چاه باریک دور حوض کشاندم.
زن جوان رفته بود. یک رگ از شانه تا پشت کمرم تیر می کشید. دستکشها را ازدست بیرون آوردم. کف دستم میخارید. روی صندلی نشستم و کمر را کمی راست کردم. به ساعت بزرگ ستون روبرویم نگاه کردم. فردا سرظهر اقبال را از آسایشگاه باید مرخص میکردم. کاش میشد برای همیشه آن جا نگهش داشت ولی نمیتوانستم. هزینهاش بالا میشد. ناچار هر از گاهی که خیلی خسته امان میکرد آسایشگاه میبردم.
در یکی از دستشویی ها بسته بود. بلند شدم. به درش ضربهای زدم کسی جواب نداد. در را باز کردم. دور کاسهی توالت چه قدر کثیف شده بود. ماسک را بالاتر از بینی ام کشاندم. دستکشها را دوباره دستم کردم. خم شدم و شیرآب را باز و شروع به شستن کردم.
شلنگ را آب کشیدم و به جایش تکیه دادم. در را باز گذاشته بیرون آمدم و یکی یکی به دستشوییهای خالی سر زدم. باید در دستشویی ها در عین تمیزی کاملاً باز باشد. این هفته شیفت شب هستم. شیفتهای شب را هم خودم دوست دارم وهم دخترهایم. صبح وقتی خانه میرسیم صبحانه را با نان داغ سنگگ کنار هم میخوریم با عزیزجان. بعد من تا لنگ ظهر تخت میخوابم.
ساعت از دوشب گذشته است. پرههای بزرگ هواکشها همچنان میچرخند و باد خنک ملایمی فضا را پر کرده است. پردهی لاستیکی سبز رنگ دم در ورودی کنار میرود و پیرزنی عصا زنان وارد میشود. ساک کوچکی در دست دارد. لبهی چادر رنگ و رو رفتهاش را به دندان گرفته. پرده که می افتد؛ چادرش هم کنار می رود و روی شانههایش میلغزد. به طرفش میروم تا کمکش کنم.
-: پاهام ننه خیلی درد میکند.
جوراب کلفتی را تا زانوها بالا کشیده است و کش سفید رنگی را دور حلقهی سر جوراب ها انداخته است. از دستش میگیرم.
-: مادرجان این جا توالت فرنگی هم داریم می تونید روش بنشینید؟
موهایش را از فرق سر دو طرف بازکرده و لابه لای سرخی حنایش تارهای سفید را میتوان دید.
-: موستراح می خوام برم هان؟
راه کج میکنم و به طرف دستشوییهایی که هم دوش حمام دارند و هم توالتهای فرنگی، از نظر اندازه هم بزرگ تر هستند. در یکی اشان را باز می کنم.
-: میبینید؟
چهرهاش باز می شود.
-: من بلدنیستم چه جوری بنشینم؛ نجس نشم؟
خندهام میگیرد. کنار در می ایستد. میروم روی یکیشان مینشینم. رنگش سفید است و خنکی اش را حتی از روی شلوار هم میتوان حس کرد.
-: میبینی مادرجان! برای شما که سنتان بالا رفته پا درد دارید خیلی خوبه… این طوری… ببینید چه راحته؟
شیرآب را باز می کنم و یادش میدهم چه طور استفاده کند. پیرزن دم درساک به دست ایستاده. در را می بندم. ساکش را با خودش داخل برده. عیدی امسال را که گرفتم حتماً یکی برای عزیزجان میخرم. عزیزجان الهی بمیرم نمیبیند. از اول کور نبود چشمش آب مروارید بالا آورد و بعد کم کم از سو افتاد. همیشه نزدیک عید که میشود؛ من هم مثل بچهها ذوق میکنم. از عیدی که همراه با حقوق آخر برجی میگیرم.
پیرزن در را باز می کند. میروم داخل و سیفون را میکشم. آب شر می زند بالا و بعد با صدا پایین میآید. پیرزن خوشحال است. دامن پیراهن گل دارش را که پشت آن چین افتاده از روی کمر پایین میاندازد.
-: دیگه آمدم موستراح میآیم این جا.
چندزن عرب وضو گرفته میروند. بوی تند عطرشان فضا را پرکرده است.
-: مادر جان همهی سرویسهای حرم از این توالتها دارد. رنگ درهایشان ولی زرد است. نگاه مادرجان عکسش را هم روی در چسبانده، برای مریضها معلولها خیلی خوبه؛ راحته.
تی ریشه دار را توی وان کوچک آب فرو میکنم به لب وان تکیهاش میدهم. آب از سرریشه ها میچکد. ریشهها را روی زمین خوب فشار میدهم تا آب زیادیاش خارج شود. بعد خم میشوم. دوباره رگ شانهام تیرمی کشد و درد تا کمر میرود. شروع میکنم به کشیدن تی روی سطح موزاییکهای آن طرف، قسمت شیرهای آب وضو. پیرزن رفته است. صدای اذان میآید. بلند صلوات میفرستم. موزاییکها سفیدتر شدهاند و براق تر. مقداری مایع سبز رنگ دست شستن روی زمین ریخته شده؛ با دستمال سفیدی پاک میکنم. نگاهی به سالن میاندازم. به حوضچهها، آیینهها که تمیز و براق میزنند و دستشویی ها که همه مرتب درهایشان باز است. به طرف اتاقکم در گوشهی سالن میروم. چکمهها را بیرون میآورم. دستکشها را هم همین طور. دمپایی میپوشم. میروم تا وضو بگیرم. وقتی برمی گردم؛ عفت خانوم هم آمده است. شیفت روز را تحویل میگیرد. امروز صبح زودتر آمده است. روپوشم را با شلوار کار بیرون میآورم و لباس های خودم را میپوشم. به نماز که میایستم؛ عفت خانوم رفته است. رفته کارم را ببیند. باید تمیز و مرتب تحویل بگیرد. من هم وقتی سرشب میآیم باید شسته رفته تحویلم بدهد. روزها شست وشو زیادتر از شب است. شیفت روز را برای همین شلوغی اش زیاد دوست ندارم. نمازم که تمام میشود چادر را سرم میکنم؛ شانهام باز تیر می کشد و این بار درد بدجور توی کمرم میدود.
عفت خانوم هیکل درشتش را به در تکیه میدهد.
-: دفتر حاج آقا که نرفتی؟
کیف را روی شانهام میاندازم: نه صبر کردم بیایی باهم بریم؛ هستش که؟
از پله ها بالا میرویم. شوهرت چه طوره؟ امروز خونه می آریش؟
جواب میدهم: شکر خدا بد نیست بهتر شده.
همیشه وقتی اقبال را آسایشگاه میبرم دخترها خیلی خوشحال میشوند. آن وقت است که دوست دارند مهمان خانه امان بیایند یا با هم مهمانی برویم.
پشت در قهوه ای رنگ دفتر که میرسیم. حاج آقا را از پشت شیشهها میبینم. عفت خانوم آرام در می زند. در باز است.
حاج آقا بدون این که سرش را بلند کند با دست اشاره میکند: بفرمایــید.
دو طرف میز صندلی های چرمی را مرتب چیدهاند. بوی خوب گلاب میآید. داخل میشویم و هر دو بی تعارف کنار هم مینشینیم.
-: صبح شما به خیر؛ از سرویسهای دو آمدهایم. زنگ زده بودند.
حاج آقا سربلند میکند و از پشت عینک ته استکانیاش نگاهمان میکند و سر می جنباند. به نقشهای ریز و درشت قالی زیرپایم خیره میشوم. پنجاه سالی دارد اما ریشهایش سفید شدهاند. مدیریت خدام زن و مرد سرویسهای بهداشتی را برعهده دارد.
دفتر بزرگی را ورق می زند: انشالله خوب که هستید؟
عفت خانوم شکر خدا میگوید. با خودکار انگار دنبال اسمهای ما میگردد.
-: الحمدلله توی این فصل گرما و این سیل زوار؛ امسال به صورت افتخاری با حجم بالا روبروشده ایم بخصوص در بخش سرویسهای بهداشتی.
سرش را بلندمی کند و با ذوق شمرده شمرده میگوید: همه هم تحصیلات بالا دارند و هم آدمهای بسیارمحترم و متشخص هستند.
توی بخش ما هم گاهی یکی دوتا از این افتخاریها آمده بودند که فقط شلنگ دست میگیرند و همان دم در دستشویی ها را آب میپاشند؛ جوری که انگار به گلدانها آب میدهند. یکی دو دستشویی را که با کمک ما میشستند میرفتند با این جمله که ـ خیلی کارتان سخت است خدا اجرتان دهد ـ وکار ما را سختتر می کردند.
حاج آقا گوشی تلفن سفید کنار دستش را برمی دارد شماره میگیرد: سه تا چایی مدیریت بیاورید.
گوشی را میگذارد.
-: خانوم احمدی تحصیلات شما سیکل هست؟
عفت خانوم با عجله میگوید: بله؛ نه کلاس درس خواندم.
من هم بدون این که از من بپرسد می گویم: من هم تا پنج کلاس سواد دارم.
بعد به قاب طلایی (وان ایکاد) روبرویم چشم میدوزم. حاج آقا میگوید: بله توی پرونده اتان دارم میبینم.
پنج سال پیش نوشته بودم پنج کلاس. ولی بیشتر از یکسال آقاجان خدابیامرزم نگذاشت درس بخوانم. گذاشتم پای قالی. میگفت حمد و سوره را که درست بخوانی بس است. حاج آقا ادامه میدهد: خدامهای افتخاری تحصیلات عالیه هم دارند، با برنامه ریزیهایی که شده و جلساتی که گرفتیم؛ از این عزیزان در بخش خواهران و برادران به صورت مقطعی استفاده میشود. لذا در کل سرویسها بیست نیروی حقوق بگیر دائم بیشتر لازم نیست. که با توجه به تحصیلات دیپلم و سابقه کاری ده سال، گزینش شدند. لذا از بقیهی نیروی خدماتی عذرخواهی کرده و تسویه حساب میشود.
حاج آقا تک سرفهای میکند: انشالله خود آقا اجر معنویشان را در این چندساله داده باشند.
-: حاج آقا منظورتان را متوجه نشدم؟
عفت خانوم میپرسد درحالی که تمام رخ هیکلش را توی صندلی فرو داده به طرف حاج آقا چرخیده است.
من هم به حاج آقا زل زدهام.
-: ببینید خانوم احمدی؛ چرا از واقعیت فرار کنیم؟ کار در بخش بهداشتی واقعاً برای شما خواهران بخصوص؛ سخت است. شست و شو نظافت، با این پیگیریها و دقتی که مدیریت در امر نظافت سرویسها دنبال میکند قطعاً خیلی اذیت میشوید.
خادمی دو فنجان چایی خوشرنگ را روبرویمان روی میز میگذارد. قندان را هم کنار فنجان من میگذارد. بشقابی با تکهای پنیر و مقداری گردو را روی میز حاج آقا میبرد.
-: شما الان نیروی بدنی دارید پای که به سن گذاشتید کار الان تان میشود فردا پا دردی، کمردردی و استخوان دردی؛ درست نمی گم خانوم؟
با من است. ولی عفت خانوم تند جواب میدهد: به خود آقا قسم حاج آقا؛ از وقتی توی دستشوییها کارمی کنم پا درد و کمردردی ام برطرف شده است قربانش بروم خود آقا نظر کرده است.
-: شما چی می فرمایید خانوم؟
باز با من است. عفت خانوم انگار گریهاش گرفته است نمیگذارد من حرف بزنم: حاج آقا تروخدا به این پول احتیاج دارم هیچ کاری بلد نیستم سواد درست و درمان ندارم تروخدا بیرونمان نکنید.
از گریهی عفت خانوم من هم بی هیچ حرفی شروع میکنم به گریه کردن نمیدانم چرا دهانم بسته شده و چیزی نمیتوانم بگویم. انگار عفت خانوم حرفهای دل من را زده است. حاج آقا به خادمی که بین در سینی در دست ایستاده اشاره میکند که بیرون برود و در را ببندد.
عفت خانوم به هق هق افتاده است.
-: این حرفها را نفرمایید خانوم احمدی! یعنی چه بیرونمان نکنید!! آقا شما را بیرون نکند اهل بیت بیرون نکند! ما که هستیم خانوم؟
حاج آقا آب دهانش را قورت میدهد خودکار توی دستش را تند تند میچرخاند.
-: البته نگران نباشید در بخش آموزش عملی به خادمه های جدید افتخاری کمک میکنید تا اصولی نظافت سرویسها را براساس ضوابط یاد بگیرند.
عفت خانوم بریده بریده میگوید: با یک شوهرمعتاد بی غیرت با پنج بچهی قد و نیم قد برم در خونهی کی؟ پنج سال این جا زحمت کشیدم…
حاج آقا عینکش را از چشم برداشته است.
-: ای بابا شما که باز حرف خودتان را زدید خواهر من؟ بیایید این لیست را ببینید؛ بفرمایید دقت کنید.
دفتری را به طرفمان با تشر دراز میکند.
-: اصلاً شما بفرمایید من چه کارکنم؟ با این همه خیل مشتاق که بدون اجر مادی حاضرند خدمت کنند حتی در بخش شبانه.
-: خب حاج آقا در بخش های دیگر استفاده کنید.
عفت خانوم هنوز همان طور نشسته است. حلقهی عقیق دور انگشتم را میچرخانم و خیره میشوم به دو کتاب دعای روی میز.
-: ولله نمی شه؛ الحمدلله ماشالله؛ همهی بخشها اشباع شده ظرفیت نیروها تکمیله. دفتر پذیرش خدام افتخاری تا شش ماه بسته است ولی باز در نوبت ذخیره اسم نوشتهاند؛ بفرمایید ملاحظه کنید؛ مرتب تماس میگیرند.
عفت خانوم یک بند گریه میکند. سرش را پایین انداخته. من هم گریه میکنم ولی آرامتر.
حاج آقا بلند میشود و از کشوی میزش دو پاکت بیرون میآورد.
-: خدا را خوش نمیآید؛ بگذارید خیل علاقمندان هم به فیض خدمت برسند.
عفت خانوم آب بینیاش را بالا می کشد و با گوشهی چادرش چشمهایش را پاک میکند. حاج آقا بدون عبا به طرفمان میآید. پاکت پولها را روی میز روبروی من و عفت خانوم میگذارد.
-: این حقوق دوماههی شماست کمی هم پول اضافه دادهایم. انشالله تا آخر برج آینده در خدمت شما هستیم.
عفت خانوم با دست پاکت را دورتر پس می زند و کیفش را در بغل میچسباند. نگاه من به پاکت مانده و اشک صورتم را شسته است.
-: شما جوان هستید؛ تواناییاش را دارید. جاهای بسیار زیادی به شما نیاز دارند رستورانها؛ هتلها، بیمارستانها حتی اگر جایی لازم شد معرفی نامه میتوانید از ما بگیرید.
عفت خانوم میخواهد چیزی بگوید که حاج آقا برمی گردد و پشت میز مینشیند. این بار لحنش عوض می شود و محکم تر میگوید: این برنامهی ریزش فقط در بخش بهداشتی حرم اتفاق نیفتاده در تمام قسمتها در حال اجراست. اگرباز اعتراضی هست به بخش شکایات مربوط به پرسنل اداری مراجعه کنید و پیگیری کنید… بفرمایید.
به پاکتها اشاره میکند.
پاکت را توی کیفم میگذارم. چیزی نمیگویم حتی تشکر هم نمیکنم. عفت خانوم با بغض میگوید: به خدا نمیتوانم؛ یک عمراست…
حاج آقا حرفش را قطع میکند: عمری نشده خواهر من! پنج سال هم عمر است؟ پنج سال توفیق خادمی داشتی حالا اجازه بده دیگران به فیض برسند.
عفت خانوم رفته است. پاکتها را من برمی دارم. حاج آقا سرش را میان دستهایش گرفته و به دفتر روبرویش چشم دوخته است. از دفتر بیرون میروم. چایهایمان یقین سرد شده است. به دنبال عفت خانوم پای تند میکنم. به طرف سرویس بهداشتی میرود؛ از چادرش میکشم. میایستد. پاکت را که دستم میبیند میایستد. کمی این پا و آن پا میکند؛ پاکت را دراز میکنم؛ میگیرد و لای چادر میبرد. پردهی لاستیکی سبز رنگ را با تشر کنار می زند و داخل میشود. پرده که می افتد از بالای سرم دستهای کبوتر بال زنان رد میشوند احساس میکنم چه قدر گرسنه هستم. پاکت را داخل کیف میگذارم و به طرف در خروجی راهم را کج میکنم.