داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «سنگ صبور»

لیوان آب قند را دستم داد. روسری را از سرم گرفت. خم شد. شیر آب را باز كرد. یك دستش را خیس و بعد به صورتم كشید.
ـ: الهی تیكه تیكه بشه به حق علی روی حلب روغن از سیمان پرشده، نشست.
ـ: با چی زدتت؟
آب قند را تا ته سركشیدم.
ـ: نزدم مامان جان… دست بزن نداره.
بلند شد. موهای سفید و سیاهش میان عرق های صورت به گونه ها و پیشانی اش چسبیده اند.
ـالهی به حق علی دستش را خدا بشكند.
روی تشت قرمز رنگ بزرگی خم شد. لبه های دامن پیراهنش از پشت جمع شده اند. آستین هایش را تا آرنج بالا زده، گلیم سبز رنگی را كه میان آب و تاید خوابانده بود، بالا كشید بعد دوباره میان آب ها پنهان كرد.
ـ: روز اول بهت گفتم زن این مرتیكه‌ی معتاد نشو. نه به خرج تو رفت نه به خرج آقای یه دنده ات… گفتم بیا عروس خاله ات شو. پسرخواهرم راه به راه میرود ژاپن و برمی گردد، زندگی آبجیم چی بود از وقتی رامینش رفته ببین چی شد.
بلند شدم. لیوان را گذاشتم لب حوض.
ـ: نذارش اون جا. بذار توی باغچه می شكنه.
لیوان را كنار درختچه ی كوچك انجیر كه از وسط حوض سر درآورده، گذاشتم. پارسال مامان آب حوض را خالی كرد، تویش را داد پر کردند از خاك. یك نهال كوچك انجیر را هم كاشت وسط بعد دور تا دورش را ریحان گرفت و شوید.
پاچه های شلوار جین ام را بالا می برم تا زانو. مانتویم را درمی آورم می اندازم روی بند. مادر متوجه ام می شود. صورتش بازشده و سرخی گونه هایش یك دفعه می پرد.
ـ: نمی خواد زحمت بكشی. خودم یک كاری شان می كنم.
ـ : نه مامان جان. من كه بیكارم، بذار كمكت كنم.
توی تشت مسی پاهایم را فرو می برم. گرمی آب داخلش میان رگ های پوست پایم می دود. مادر كمی تاید می ریزد.
ـ: موكت آشپزخانه است. ذلیل بشه فریبا از بس كه این جا هر زهر ماری می پزد و روغن به سقف و فرش می پرونه، اصلا نمی شه به این موكت نگاه كرد. خیلی چربست.
تند تند پا می زنم. غیر از این دو تا تشت، توی دیگ بزرگی كه مادر هر ظهر عاشورا آش می پزد، چیزهای خیسانده است.
ـ: حالا خودش كجا هست؟
ـ: عفریته را میگی. باوركن فهیمه جان؛ هیچكی مثل تو نمی شه. فریبا یا همه اش پی قر و فرشه یا كلاس آشپزیش. الان هم با مریم رفته پاساژ بگرده. خبرمرگش مثلا عروسمه. صبحی اومد این جا. این فرش ها را هم دید عوض این كه كمك كنه فریبا را خر كرد و با خودش برد. خبر مرگش بهم گفت زود برمی گردیم و میام كمك. صدسال این كمك رو نخواستم… الهی ذلیل بشه ننه اش كه دخترش رو بار پسر من كرد.
نفس عمیقی می كشد؛ شلنگ به دست می رود سراغ دیگ. صدای زنگ تلفن از داخل سالن می آید. برگشته ام و به سالن خیره شده ام. مادر شیر را می بندد و همراه با صدای دمپایی هایش راه كج می كند.
ـ: اگر ناصره بگو من این جا نیستم.
دست تكان می دهد كه یعنی خودم می دانم. از داخل تشت بیرون می آیم. سرش را می گیرم. خم می كنم. سنگین است. آب چرك و كف آلود از داخلش می زند بیرون. موكت را چندبار از هر طرف جابه جا می كنم. شلنگ را توی تشت مسی می گذارم.
تاید می ریزم. مامان بیرون آمده است.
ـ: مرتیكه ی معتاد! گفت فهیمه این جاست. گفتم ؛ چه طور؟ گفت قرار بود این جا بیایم انگار رفته چیزی بخرد دیركرده…
خنده ام می گیرد. دوباره شروع به پازدن می كنم.
ـ: از اول آبش كردی؟ برم برات چایی بریزم… این ها طایفه‌ای آدم هایی هستند كه توی حرف در نمی مانند. زمین و به آسمان می دوزند ولی از حرف جا نمی مانند. خدابیامرز مادرش هم همین طور بود. زبان باز بود كه نگو…
برگشته است با یك لیوان چایی. توی یك دست دیگرش قندان گرفته.
ـ: امروز حق نداری بروی خانه. بشین تا من تكلیفم را با آقات یك سره كنم. چه قدر گفتم مرد، این ها طایفه ای رسم دارند شیر بها بگیرند، توهم بگیر. هی حرف زد. هی خدا و پیغمبر كرد هی گفت پول از این جوون خوردن ندارد، نمی دانم پاكه. پسر كاریه… حالا كه دخترش را لت و پار كرده می فهمد كه مردک معتاد یک لاقبا چه قدر پاكه.
یك قلپ از چای می خورم. صدای اذان از دور دست ها می آید. لیوان را می گذارم لب حوض.
ـ: مامان ترا خدا این قدر معتاد نگو دلم یک حالی می شود. خب اگر منم هشت ساعت لب كوره ی آجر كار كنم صورتم بهتر از این نمی شد.
گلیم داخل تشت قرمز را بالا و پایین می كند. دستش را به كمرگرفته. می ایستد روبرویم.
ـ: خوبـه توهم ؛ حواست به این ها باشد. فكر كنم حسابی تمیزشد. قبلا با آب داغ و تاید خوب خیساندم.
روی حلب روغن می نشیند.
ـ: درش بیار، روی موزاییك پهن كن و یک پای دیگر بزن. بسش هست.
از توی تشت بیرون می آیم. آب ها را خالی می كنم. روی موكت كه جمع شده و حالت بدی پیدا كرده می ایستم. شلنگ آب را روی پاهایم می گیرم. تمام تنم مورمور می شود. سردی آب زیرپوستم می دود.
ـ:: حالا سرچی تو را زد؟
ـ: مادرمن، منو نزد؛ پرده ی گل بهی را كه سفارش دادم، چندبار گفتم برود بگیرد. پولش رو هم قبلا دادم یادش رفته امروز آمده به من می گه حاج عباس پرده دوز رفته سوریه. نمی دانی چه قدر ناراحت شدم. دوهفته اس پرده آماده شده هی امروز و فردا كرد تا آخر حاج عباس رفت حالا كی برگردد مغازه خدا می داند.
خیره خیره نگاهم می كند.
ـ: سر همین قهركردی پا شدی اومدی این جا؟
ـ: خب آره. فرداشب دوستم با شوهرش شام میاد خونه ام؛ چه خاكی تو سرم كنم؟
مادر با اخم ابرویی بالا می اندازد.
ـ: خوبه خوبه؛ حالا برو اون گلیم را چند بار پا بزن. تمیزه. یک ماه پیش شستمش. پسر مریم روش شاشیده. از پسر خودم چی خیر دیدم كه از نوه ببینم.
توی تشت قرمز رفته ام. دیگر گرمی و سردی آب به حالم فرق نمی كند. آفتاب وسط آسمان رسیده است. كلافه شده ام. مادر تشت مسی را وارونه می كند. كف دست را رویش می مالد. با شلنگ تشت را می شورد. بعد موكت را بلند می كند و روی آن می گذارد. دوباره آب می گیرد.
ـ: یادمه وقتی قد تو بودم یک شب به آقات گفتم چرا وقتی می خندی كجی دندان هات بیشتر می شند. هم چین با مشت كوفت توی دهانم كه از درد تا صبح خوابم نبرد ولی صدام هم در نیامد… اما شماها! خوب می كنی مادر. مردها را باید همین جوری ادب كرد. اگر من دختر الانی بودم اصلا زن آقات نمی شدم. آن وقت ها کی جرات داشت نه بیارد… دیگر پا نزن. درش بیاور. یک آب هم كه بگیری، بسش است. حالا قربانت برو سر آن یكی.

روبروی تلویزیون دراز كشیده ام. زیرچشمی به ساعت دیواری نگاه می كنم. از دو گذشته است. نمی دانم برای ناهار چه كار كرد. مامان می آید كنارم. بشقاب خورشت با ته مانده ی برنج را توی سینی می گذارد. سرجایم می نشینم.
ـ: خودم می برم مامان جان.
ـ: نه ؛ خسته شدی. خیلی خوب شستی. فریبا که آمد وادارش می كنم روی این بندها و میله های بالكن پهن شان كند. پا دری ها را تا تمام كرد آن قدر غر زد كه جان به لب شدم البته اونم حق دارد مادرجان؛ بعداز تو تنها دخترخونه شده منم هر کاری که هست سرش هوار میکنم. خب طفلک با این همه درس و دانشگاه خسته می شه.
توی آشپزخانه می رود.
-: ناصر برای ناهار چیزی خورده؟ اگر نخورده وقتی خواستی بری براش غذا كشیدم.
ـ: چی؟! ولی من نمی رم مامان جان!
با سینی چای داخل اتاق می شود.
ـ: این حرف ها چیه؟! مردم بفهمند چی می گند.
با گوشه ای روسری عرق پیشانی اش را پاك می كند. همان جا كنار ستون می نشیند. سینی چایی را به طرفم هل می دهد، آه بلندی می كشد و پشت دست را روی چشم هایش می گذارد.
می روم كنارش. بغلش می كنم.
ـ: به خدا مامان ناصر خیلی پسر خوبیه. خیلی دوستم دارد.
سر بلند می كند.
ـ: هر شب بعد از نماز، خدا را هزار بار شكر می كنم كه عروس آبجیم نشدی. درسته ناصر قد رامین پول و پله ندارد مادر؛ اما جنم كاردارد. حلال و حروم سرش می شه. رامین ذلیل شده معلوم نیست با كدوم كارخلاف این پولا را می اندازد تو دامن خواهر بدبخت من. اخلاقش هم از سگ بدتره، خدا را صد هزار بار شكر مادر؛ شكر!
بلند می شود، به طرف آشپزخانه می رود.
ـ: پاشو دخترم. پاشو شال و كلاه كن برو سر زندگیت. برای شامت هم غذا كشیدم. برو تا مریم برنگشته. پس فردا این عروسه صد تا حرف در میاره. برو مادر.
لب پایینی ام را می گزم. مانتویم را می پوشم. روسری را سرم می كنم. توی حیاط نگاهی به فرش های شسته شده می اندازم كه روی تشت ها مرتب چیده شده اند. مامان تا دم در بدرقه ام می كند. بسته‌ی غذا را می دهد. صورتم را می بوسد بعد در را آرام می بندد و من راهی خانه ام می‌شوم.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بتول سیدحیدری
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx