یک حرف نخواندیم در این کهنهخبرها
جز قصهی تکرار اگرها و مگرها
افراشتهتاقی است جهان، گشته در آن نقش،
با خون بشر، بازی شمشیر و سپرها
جز سردی از این خلق بداندیش ندیدیم
قربان تو و لذّت آن گرمنظرها!
مرگ است متاعی که در آن نیست نزاعی؛
از ارث پدرها که بماند به پسرها
برق نگه کیست شتابنده در این دشت؟
کز مجمر هر لاله، عیان است شررها
ما را به کجا میکشد آخر به شب تار
گمگشته هدفها و سرآسیمه سفرها
آوازهی گلگشتِ که در شهر بلند است
کز نکهت گل موج زند راهگذرها؟
این مرغِ شباهنگ، ندانم ز کجا خاست
کز نالهی وی خون چکد از چاک سحرها؟
از هر وزش باد تپد دل، مگر امشب
آورده ز گلزارِ من زار، خبرها؟
جز زیر و زبر گشته خمِ گیسوی آن ماه،
هرگز ننهم دل به دگر زیر و زَبرها
با لعل شکرخای تو پیوست که امروز
بر خوان سخن شعر من آمیخت شکرها