عجب چشم سیه دارد خمار این دختر هندو
که آتش می زند در هستی ام با جنبل و جادو
به جانش پیرهن از جنس ابر گلنگار است و
دو دستش سینی سیب و کنارش مانده یک چاقو
پیاله از دم خورشید پر کرده است و جام از ماه
خدا را هم اشارت می کند با گوشه ی ابرو
شرنگ چوری اش باغ قناری را به رقص آورد
هوا لبریزگردیده است از ذکر هو الله هو
جهان را از عراق و شام تا بلخ و سمرقندش
به شور آورده اینک با تکان سینه و بازو
تنش در باد فروردین میان کوچه سرگردان
به صحرا برف می آرد، شمال از خرمن گیسو
چو باران بر شیار عشق می پاشد، لب نازش
چراغ عقل روشن می شود از بوی تنباکو