آخرین اشعار

خواب و درد

باور نمی کنند به سوگند چشم‌ها، مردی کنار حادثه فریاد می زند
تنها صدای زوزۀ سرد درخت‌ها، موهوم و وحشیانه فقط باد می زند

تصویر یک مترسک در حال ریشخند، بر ریش ریشه های درختان سوگوار
زخم تبر نشسته بر اندام شاخه ایی، تکرار دردناک که آزاد میزند

پس می زنند صفحۀ سبز بهار را، با رنگ شب دوباره درآمیخت زندگی
شیرین قصه های من امروز میرود، او نیز تیشه بر سر فرهاد میزند

دیوانه وار دورخودم چرخ میزنم، تا بشکنم به یاد تو «تابوی» عشق را
مانند حیله ایی که در اعماق ذهن‌ها، چون آب از آسیاب که افتاد میزند

تکراری از « وجود و عدم»،«جبر و اختیار»، در لابه لای «علت و معلول» زندگی
ما مانده ایم گوشه ایی از این معاملات، با ما مثال تازه بر اضداد میزند

فهمیده بود آخر این ماجرا کجاست، با حس سرد شعر خودش را مرور کرد
مثل همیشه پشت همان میز خواب و درد، شب بود با پنجره را باد میزند

شناسنامه