آفتابی در حریر شفق

به پرتو نادری در سوگ سینا، پسر وی

 

باز آتش گام در گام تبر
راه بر خرگاهِ کاجی می‌زند
باز دستی زاستین سرخِ مرگ
از سرِ یک مرد تاجی می‌زند

باز عفریت سیاهِ شامگاه
می‌غریود بر سپیدِ کوچه‌ها
می‌کند پامال کشتِ صبحدم
می‌فشاند تخم شب از نقشِِ پا

از نیام آستینی، خنجری
با هجوم مرگ بیرون می شود
سینه یی لبریز میگردد ز گل
شاهبازی غرقۀ خون میشود

قلب پاکی می‌نشیند از تپش
لانه‌یی در کام آتش می‌رود
کودکی با کهکشان اشک‌ها
از پی تابود سرخی می‌دود

می‌کَند با دست یک روز سیاه
مادری موی سپید خویش را
بیوه‌یی در سوگ شاهینی شهید
می‌زند در سیل ماتم دست و پا

سال‌ها شد زاسمان خانه‌یی
آفتابی رفته سوی باختر
چاوشی در بر حریری از شفق
رفته تا آن‌سوی آبی در سفر

کودک چشم انتظارِ خسته‌یی
بلبل خونین پَرِ خونین جگر
لیک می‌پرسد ز مادر تا هنوز
پس چه روزی باز می‌گردد پدر

شاعری از خود تهی لبریزِ درد
خون ز چشم خامه جاری می‌کند
سال‌ها شد با صدای گریه‌یی
همنوایی، سوگواری می‌کند

شناسنامه