ش
ما هفت روز تمام را
منزل زدیم
و بال هیچ پرنده یی در ذهن ما خطور نکرد.
دنیا تاریک است
و خورشید
از سوراخ گلوله یی پیشانیم را نشانه میگیرد.
دنیا کانتینری است
که سنگینی مرگ را حمل میکند.
ما دیوانگی های خود را
در دشت لیلی دفن کردیم
و کسی از ما گفت؛
غرق شدن
سرنوشت خوب ماهی هاست.
ی
در تاریکی عقربه ها به عقب بر میگردند.
من زنده ام
اما انگشتانم
به تعداد ضربان های قلبم
روی ماشه دویده است.
من زنده ام
اما دندان هایم
تعفن دخترانی را میدهد
که به مرگ لبخند میزنند.
برادرم!
سهم من از شغلم
جز لبخندی دردناک
و شیونی که تا ابدالدهر در گوشم زنگ میزند
چیز دیگری نیست
حالا سرزنشم مکن
که دست خالی به خانه بر میگردم.
ط
حالا وقتش رسیده است
که تمام نمازهای نخوانده ام را
بر جنازه ی خودم بخوانم
سرم را با سنگ ها بجنگانم
و بهشت را
چون پیاله یی از شراب
تا آخر سر بکشم.
چه اندوهناک است بهشت
که برای به دست آوردن تکه یی از آن
باید پا روی کلید مرگ بگذاریم
و زندگی را منفجر کنیم
«و هیچ چیز
زودتر از مردگان فراموش نمیشود».
ن
من میدانم
بهشتی در کار نیست
درختها هر سال
خاطرات اولین شگوفه ی از دست داده ی شان را
تازه میکنند.
کوه ها سرگیجه میروند
و از ارتفاعشان به زمین میافتند
و من
زنبوری که راه خانه اش را از یاد برده است.
من میدانم
بهشتی در کار نیست
و جاودانگی تنها علفیست
که در مزارع کوکنار میروید.
ت
ما بیهوده رنج تفنگ ها را به دوش میکشیم
نقاش
برای کشتن پرندگان وطن
به اندکی رنگ قناعت میکند.
ما بیهوده گلوی خمپاره ها را پاره میکنیم
مویه های زنی کافیست
تا برج های بلخ را از هم بپاشد.
ننگ بر ما
که هیچ مرزی نشناختیم
و قایق بر امواج ریگ های روان
راندیم.
ای کاش میدانستیم
گرسنگی شش حرفِ مختصر، نه
صدها حنجرهیی ست
که مشق «بابا نان نداد» را
تمرین میکنند.
ای کاش فراموشی بوته گلی بود.