آخرین اشعار

خانه‌ های بدون سقف

وقتی از این‌ همه رؤیای نابهنگام ترس برمی‌داری
باران زنی‌ست
که با ده انگشت به صورتت آب می‌زند
دستت را می‌گیرد
از جمع جدایت می‌کند
و مخفیانه دهان بر دهانت می‌گذارد.

وقتی از این‌ همه آتش و دود دلت می‌گیرد
ترا به محله‌هایی می‌برد
با دیوارهایی کوتاه
درهای زنگ‌زده‌ی بدون زنگ
و کوچه‌هایی گیج‌تر از رؤیاهایت.
با هم می‌بارید
پای می‌کوبید
تا آن‌که در یک ترانه‌ی بومی
نام کوچک‌تان را از یاد می‌برید.

به دیوارها لبخند می‌زنید
به سنگ‌ها
به خانه‌های بدون سقف
به کودکی که در پلک‌هایش پروانه‌ها پیله بسته‌اند،
اما چه دیر می‌فهمید
زیبایی زبان آدم را می‌بندد.

شناسنامه