سمت شمالت

منی که بیست خزان آفتاب را دیدم
منی که بیست زمستان عذاب را دیدم

منی که بعد هزاران دچار شک بودن
به چشم های تو خود ـ این خراب ـ را دیدم

به خنده های تو مبعوث درد گشتم، آه
چو لای برگ لبانت خطاب را دیدم

دو دست تو که پر از اشتهای رفتن بود
و من به سمت شمالت شتاب را دیدم

تو لابلای غزل های بلخ گم گشتی
و من به یافتنت صد کتاب را دیدم

شناسنامه