باز عید آمد و عیدانه ندارم به شما
غیر یک شعر غریبانه ندارم به شما
باز عید آمد و عیدانهی من دلتنگیست
سفرهی عید من و خانهی من دلتنگیست
به کف دست گدا نقش حنایی نرسید
گوشها کر شده انگار، صدایی نرسید
باز عید آمد و کودک به پدر میگوید
تاجر از دغدغهی کیسهی زر میگوید
ما به یک لقمهی نانی که رسد میمیریم
پارهای کهنه کتانی که رسد میمیریم
باز عید آمده از عید چه گویم به شما؟
نیست در خانهام امید چه گویم به شما؟
طفل همسایهی ما نان جوین میخواهد
پارهای رخت غریبانهترین میخواهد
طفل همسایهی ما کشتهی نان است هنوز
در غم نان شباش دل نگران است هنوز
امشب از کوچه شنیدم که مسافر میگفت
طفل بیچارهی همسایه به تاجر میگفت
تو و خوش قسمتی و دغدغهی عید دگر
من و غمنامهی بینانی و تهدید دگر
باز عید آمده این عید مبارک به شما
برکت و نعمت و امید مبارک به شما
ما غریبیم در این شهر به یک لقمهی نان
میشوی گر چه سرم قهر به یک لقمهی نان
وقتی پاهای لچ طفل گدا را دیدم
سنگ بر شیشهی اندیشه زدم، پاشیدم
وقتی دیدم که به خوان فقرا چیزی نیست
فکر کردم که به درگاه خدا چیزی نیست
سنگ بر شیشهی اندیشه زدم، نالیدم
تا که غمنامهی خوان فقرا را دیدم
باز عید آمد و عیدانهی من دلتنگیست
سفرهی عید من و خانهی من دلتنگیست