سوزش شدیدی سراپای وجودت را فرا گرفته. از درد به خود میپیچی، از اندوه، از رسوایی. مرگ را فرا میخوانی. مرگ دست رد به سینۀ تو میزند. دست میبری به صورتت، گونههایت را حس میکنی لاغر و فرورفته شدهاند. چشمهای درشت و مژههای قدخورده و بلندت از شدّتِ خستهگی و گریه، کوچک و شکسته شدهاند. لبهایت پوست انداخته و بافت موهای سیاه و بلندت به هم جوشیدهاند. دلت میگیرد. با خود میگویی تا ابد که نمیتوانند تو را به این اتاق کوچک و تاریک حبس کنند. زخمهایت که بهتر شوند، به فکر چارهای خواهی شد.
صدای غژغژ دروازۀ چوبی کهنه، چشمهایت را به سمت خود میچرخانَد. زنِ جوانِ میانهقد، با صورتِ کلان، بینیِ تیغیِ استخوانی، چشمهای نسبتاً کوچک، پوست آفتابسوختۀ قهوهییرنگ، که موهایش را دو بافت کرده، با پیراهنِ کمرچینِ گلدار و تنبانِ سفیدِ خامکدوزی نمایان میشود. مادراندرت است. با مَلَمی در دست به سمت تو میآید. از او فرار میکنی. نفرت شدیدی در وجودت شکل میگیرد. آرزو میکنی که کاش میتوانستی با دستهایت او را به کام مرگ بفرستی. در صدای مادراندرت خوشی موج میزند. میخواهی موج خوشحالیاش را از هم پاره کنی. در دلت فریاد میزنی. او تو را مورد تمسخر قرار داده و به ناکامیات لبخند میزند. به یاد میآوری، از دوسال پیش که قدم به این خانه گذاشته، روزگارت را تلخ و فلاکتبار کرده. در دل میگویی کاش عقرب سیاه به جای مادرت، مادراندرت را نیش میزد و میکشت. سوزش شانههایت تو را به گریه میاندازد. مَلَم را از دستهای آفتابسوخته و درشتش گرفته و با خشم میگویی از پیش من برو. نیشخندی روی لبهای زمختش نشسته، ایستاد میشود. با لحن تمسخرآمیزی میگوید:
_ حقِّ تو بود که بیشتر از این شکنجه میشدی، دخترِ نادان. طالب به تو رحم کرد که فقط شلّاق زد، اگرنه زیر پای طالب، حالا شکمت از دهنت میگذشت.
خشمگین شده و میخواهی دست ببری به گلویش، اما زخمهایت امانِ تو را بریده. با ناز و کرشمه، زیر لب چیزی میگوید و از اتاق بیرون میرود.
در گوشۀ اتاق نیمهتاریک که قبلاً چند گاو و گوسفند در آن شب را به صبح میرساندند، افتادهیی. نمدپارهای نیز زیر پایت جای خوش کرده. با دستهای زخمی، مَلَم را به روی پاها، کمر، گردن و بازوان خونین و زخمیات میمالی. آه میکشی. با خود میگویی:
_ لعنت بر طالب که سزای دوست داشتن را چنین وحشیانه میدهد.
به فکر فرو میروی، خودت را در چمنزارانِ سرسبز، زیر درختان و شگوفههای گیلاس پیدا میکنی. به موسیقی قشنگ صدای آبهای جوی گوش میدهی. پرندگان خوشصدا در شاخههای درختان نشسته و طنین انداخته است. بوی گلها و سبزهها تو را به رقص میآورد. رسول چند شگوفۀ گیلاس را به موهایت سنجاق میزند. از شرم به چشمهایش نگاه نمیکنی، اما در دل آرزو میکنی که او را در آغوش بکشی، رویت نمیشود. دستهای رسول را در لای انگشتانت حس میکنی. خندهها و خوشیهایت در صورت زیبا و چشمهای قهوهییاش جای میگیرد. آرزو میکنی که کاکُلِ فرفریِ زیبایش را با انگشتان نحیف خود به نوازش بنشینی. رسول با پیراهنتنبانِ محلّیِ آبیرنگ، کنار جوی آب، روی سنگی در برابرت مینشیند. آبهای زلال، چهرۀ مردانۀ رسول را در آغوش میگیرد. صورت زلال و لرزانِ رسول تو را به آرامشِ مطلق فرا میخوانَد. میگوید:
_ لیلا، راهی جز فرار نداریم.
تو هم بدون اینکه فکری کنی، به نشانۀ تایید، سر تکان میدهی. رسول میگوید:
_ اگر دستبهکار نشویم، پدرت تو را به غلام خواهد داد. آن وقت روزگار من تاریک خواهد شد. بدون تو زندگی معنا و ارزشی ندارد.
نفرینی به غلام و مادراندرت میفرستی. به رسول میگویی همۀ کارها زیر سرِ مادراندرت است. گوشهای پدرت را پُر کرده تا تو را به غلام بدهد. از غلام متنفّری. میگویی غلام زن و بچه دارد چهلوچند ساله است، ولی تو هنوز هفده سالهای.
زخمهایت تو را بیتاب کردهاند. مَلَم هم نمیتواند مرحم زخمهایت شود. روی نمد دراز میکشی. درد شانهها و کمرت، تو را به جیغ میاندازد. سعی میکنی خودت را به پهلوی راست قرار بدهی. دستهایت را در لای دو رانِ نحیفت میگذاری تا سردیِ کمتری را حس کنی. به رسول فکر میکنی. آهی دلت را پاره میکند.
به یاد میآوری که سه هفته قبل با لباسهایی که برداشته بودی، به راه افتاده بودی. ساعتِ چهار صبح، زیر درختانِ گیلاس، رسول منتظرت بود. خودت را رسانده بودی. رسول یک کیفِ سیاهِ کلانتر در دست داشت، میخواستید از قریه فرار کنید. به رسول گفتی که پدر و مادراندرت تو را مجبور به فرار کردهاند. تا نیمههای راه را رفته بودید که ناگهان چند طالبِ موتورسوار، فلانکوچ را ایستاد کرده نام تو و رسول را میپرسیدند. سکوت کرده بودید. نوبتِ چِک کردنِ تذکرۀ تو رسیده بود. رسول گفته بود همراهمان نیست. به رسول شک کرده بودند. هر دوی شما را از موتَر پیاده کرده و به قرارگاهِ خود برده بودند.
در قرارگاه، چشمت به غلام میافتد. مطمئن میشوی که خبرِ فرار تو و رسول را مادراندرت به غلام داده، غلام هم به طالبان. در قرارگاهِ طالبان رنگ از رخسارتان پریده، ترس و وحشتی در وجودتان غلبه کرده بود. دو روز را در قرارگاه طالبان زندانی شده بودید. بعد از آن قاضی طالبان در آن محل آمده، از تو و رسول سوالاتی را مبنی بر اینکه چرا تن به فرار داده بودید، پرسیده بود. تو مجبوریّت و دلیلِ فرار را روی کاغذی با سواد اندکی که داشتی، نوشته بودی. اما طالبان قناعت نکرده، شما را به جرم فرار با نامحرم، در محکمۀ صحرایی، شلّاق زده و برایتان حکمِ زندان بریدند.
دروازۀ اتاقت به صدا میآید. با هر صدای در، آرزو میکنی که رسول باشد. دلت برای دیدن رسول میتپد. در باز شده و پدرت با دستاری که دَور سرش پیچیده، و لباسهای خاکآلوده و پاچههای بالازده، در تاریکیِ اتاق نمایان میشود. بدون پرسشی غذایت را روبهرویت میگذارد. نگاهش سراسر خشم است. از ترس به چشمهایش نگاه نمیکنی. با قدمهای محکم از اتاق بیرون رفته و در را قفل میکند. به غذا چشم میدوزی. گرسنگی، توانِ تو را میبلعد. شوروای مرغ را با تکّۀ نانِ خشک میبلعی.
سعی میکنی دست به دیوار گِلی تکیه داده و از کلکین کوچکی که در بالای اتاق است بیرون را از چشم بگذرانی. ستارههای فروزان در دامنِ آسمان ریخته شده، چند تکه ابرِ پنبهگونه نیز در گوشههای آسمان نقش بسته است. ماه نَو شده. «الحمد» و سه «قلهوالله» خوانده و به سمت ماه خیره میشوی. دعا میکنی که ماهِ نَو تا خلاص نشده تو را به رهایی برساند.
به یادِ مادرت میافتی. زیرِ لب میگویی:
_ اگر زنده میبود، جای من حالا گاوخانه نبود. روی نالین و بالشت گرم و نرم دراز میکشیدم. لحاف سرخرنگ همراه با دانههای مروارید را به روی بدنم میانداختم. در بسترِ گرم، آیندۀ پر از عشق و خواستنی با رسول را به سر میپروراندم.
اشکهایت را با آستینِ پیراهنِ بَخملِ آبیات پاک میکنی. زخمهای شانهها و رانهایت خیلی میسوزند. دوباره دراز کشیده، کمپل کهنهای را که بعضی قسمتهایش سوخته، به رویت میاندازی. به فکر فرو میروی.
طالبان در پیش چشمهای مردم، چهلونُه ضربه شلّاق به بدنِ نحیفت زده بودند. تو چون مارِ زخمی به هر سمتی پیچوتاب میخوردی. طالبان با هم میخندیدند و تو فریاد میکشیدی. نگاههای مردم محل نیز شلّاق دیگری بود که روحات را خدشهدار میکرد.
به دستهای لاغرت چشم دوخته بودی و به یاد میآوردی که مادرت از کودکی به این دستها بوسه میزد و در شبهای عید به دست و پایت خینه میگذاشت، ولی اکنون طالب تو را در میان چادری پیچانده و دست و پایت را با تنابی بسته، تا مبادا از زیر شلّاق در بروی. اوّلین شلّاق را قاضی طالبان به باسنت زده بود. سپس شلّاق را به طالب دیگری داده بود تا حکم را اجرا کند. با خونی که از شانهها، کمر و پاهایت بیرون میزد، لکههای چادری بیشتر و بیشتر میشد. از شدّت درد به زمین افتاده بودی و چون گِردبادی به اطرافت میچرخیدی.
فریاد رسول نیز به گوشهایت میرسید. رسول را بعد از شلّاقزدن به زندان بردند، ولی تو را با پایدرمیانیِ ریشسفیدانِ محل، بعد از اجرای حکم، آزاد کرده و به خانه برده بودند.
دو هفته از شلّاق خوردن تو گذشته. پدرت با خشم و نفرین تو را به این اتاق حبس کرده است. دردهایت را، گریهها و بیقراریهایت را به دیوارهای این اتاق گفتهیی.
پدرت با خشم گفته بود:
_ مرا بیآبرو کردهیی. همه میگویند رسول دخترت را فریب داده. او را بیعزّت کرده.
اما به حرفها و خشم پدرت توجهی نداشتی. فقط گفته بودی:
_ رسول به من دست نزده. عشقِ ما فراتر از چیزهایی است که تو و مردم فکر میکنید.
خشمِ پدرت بیشتر برانگیخته شده بود. با بیلی که در گوشۀ سرا بود، میخواست به تو حمله کند. جیغ کشیده و به کوچه فرار کرده بودی. همسایهها مسخرهات میکردند. پدرت از موهایت گرفته تو را در این اتاق زندانی کرد. در دل میگفتی، اگر به وصلت تو و رسول راضی میشد، این بدنامی بار نمیآمد.
رسول دو ماه قبل به خواستگاریات آمده بود. پدر و مادراندرت گفته بودند که لیلا را به غلام میدهیم. رسول هر قدر تقلّا کرده بود، پدرت راضی نشده بود. غلام پولدار بود. به مادراندرت گفته بود که شش لک پیشکش میدهد. پولهای غلام، چشمهای پدرت را کور کرده بود و زبانش را گُنگ. مادراندرت از خوشحالی در پیراهنش جای نمیشد. اما رسول پولدار نبود. او یک معلمِ ساده در مکتبِ شهرستانِ اوبه بود.
سرت را میچرخانی تا در کلکینِ کوچکِ اتاق، آسمان را پیدا کنی. چشم بدوزی به شکستنِ ستارهها، به پاره شدنِ ابرها. خواب از چشمهایت پریده. رسول را با تمامِ وجود دوست داری. با خود میگویی منتظرش میمانی.
چند دفعه صدای غلام را از داخل سرا و پشت درِ اتاقت شنیده بودی. از لای درزِ درِ چوبیِ کلان، غلام را با دستار پیچیده در سر، صورت کدر و چشمهای کوچک و سرخ دیده بودی که با عصبانیت به مادراندرت میگفت:
_ رسول او را بیآبرو کرده. او را نمیخواهم.
مادراندرت گفته بود:
_ رسول به او دست نزده، من مطمئن استم.
غلام فریاد زده بود:
_ تو از کجا مطمئنی؟
مادراندرت دلایلی میگفت و غلام راضی نمیشد. از آن اتّفاق خوشحال بودی که حدّاقل ترسِ نکاح با غلام از تو رخت برمیبندد.
هوا، روشن شده. هرچه سعی میکنی، نمیتوانی خورشید را از منظرۀ کوچک به تماشا بنشینی. بیرون را از چشم میگذرانی. پدر و مادراندرت را فقط وقت نان آوردن میبینی.
دو ماه شده در این اتاق زندانی شدهیی. زخمهایت اندکی آرام شدهاند، امّا نیش و کنایههای مادراندرت بیشتر شده. مادراندرت از وقتی که از غلام و پولهایش بابت پیشکشِ تو ناامید شده، خشنتر شده و کنایههایش تندتر شده است. گاهی خشمِ پدرت را برمیانگیزد تا تو را طعمۀ مرگ کند.
از رسول بیخبری. دلتنگیها و ناامیدی از رسول تو را به گریه وا میدارد. سرت را با ساقهای دست میپوشانی و بر زانو میگذاری. با خود میگویی:
_ دو شب قبل خواب دیدم که کفشهای سفیدِ نَو و برّاق داشتم. آنها را خیلی خوش داشتم. سعی میکردم بپوشم. اوّل کمی به پایم تنگ بود. با تلاش توانستم هر دو کفش را بپوشم. خوشحال بودم. چنین کفشهایی را در بیداری نپوشیده بودم.
وقتی از خواب بیدار شدی، دلت به دنبال کفشها تنگ شد. بیشتر که به خوابت فکر کردی، یادت از حرفهای مادرت آمد که برایت گفته بود:
_ دختر، اگر کفشِ نَو و چادرِ سفید خواب ببیند، مُراد است. عروس میشود.
جرقهای در دلت شکل میگیرد. تبسّمی روی لبهای نازک و ترکیدهات نقش میبندد. زیر لب میگویی:
_ خدا کند که تعبیر مادرم درست باشد.
□
نیمههای شب است. از این پهلو به آن پهلو غلت میزنی. به دنبال خواب و آیندۀ نامعلوم، سرگردانی. متوجه میشوی که ریگی به شیشۀ کلکینِ اتاقت اصابت میکند. اوّل دقّت نمیکنی. چند دفعه تکرار میشود. از جای برمیخیزی. دستهایت را به کلکین بند کرده و قدِ میانهات را میکشانی تا سرت را بیرون ببری. ناگهان رسول را پشتِ کلکین میبینی. بر جای خشک شده، زبانت بند میآید. خوشحالی به رگهایت میدود. رسول با صدای بسیار آرام میگوید:
_ نترس لیلا، من استم.
_ چه وقت آزاد شدی؟
_ عصرِ امروز.
_ چگونه مرا پیدا کردی؟
_ مردم همه خبر دارند که در اتاق گوشۀ سرا زندانی استی.
رسول با میلهای که در دست دارد، میگوید:
_ لیلا وقت نداریم. موتر را کرایه کردهام سرِ کوچه منتظر است. قفل را میشکنم، آماده باش.
میترسی که مبادا پدرت و یا کس دیگری تو را ببیند. ترس و اشتیاق همزمان برتو غلبه کرده. بعد از لحظهای در باز شده، رسول تو را در آغوش میگیرد. خودت را در موتَرِ رنگ و رو رفتۀ سفید کنار رسول پیدا میکنی. لبخند میزنی. از رسول میپرسی:
_ به کجا خواهیم رفت؟
رسول با چهرهای که از شادمانی سرخ شده است، با ملایمتِ تمام میگوید:
_ به آغوش روشنایی.