آخرین اشعار

با ساکنان شهر یزد

تقدیم به مردم قهرمان و شهید پرور شهر یزد

 

نه همزبان شهر شماییم بی خیال!
ما کافران شهر شماییم بی خیال!

زخم زبان کم است به خنجر بزن مرا
هرچه که سنگ و چوب و… بر سر بزن مرا

“آتش بزن به کلبه آوارگی من”
پایان بدی به غربت و بیچارگی من

لازم به حکم نیست مرا سنگسار کن
در شعله ها بپیچ و مرا نوبهار کن

این تکه های آجر و سنگی که دست تو است
از ضایعات کار من و داربست تو است!

سنگی که خانه ساخته ام من برای تو
دیگر نیاز نیست بزن! جان فدای تو!

دیگر به باغ صفه بهاران نمی روم
در جشن های نیمه شعبان نمی روم

بد نامی من است که بد گشته نام تو
من مانعم برای ظهور امام تو

پاک است شهر و کوچه دگر از حضور من
تو پر غرور باش، به دوزخ غرور من!

آمد اگر امام بگو منتظر نبود
در دیده بغض داشت ولی منفجر نبود

در ندبه ها همیشه سرِکار بود او
حتی غروب جمعه گرفتار بود او

شایسته نیست شیعه‌ی مولا چنین نژند
او بوده پر گناه که خشکیده هیرمند

مولا سلام! می شنویی ناله مرا؟
در شعله آزمودن هر ساله مرا

امسال سال خوب برای ظهور نیست
من سوختم زمینه­ ی ساز و سرور نیست

گر آمدی نشانی من را ز کس نپرس
بالی که سوخته است ز مرغ قفس نپرس!

شناسنامه