آخرین اشعار

شیشه‌ی ناموس

کسی از خلوتِ خُلوار و خاکستر نمی‌آید
سکوتِ ساکنان سینه در باور نمی‌آید

گلوی جنگل و جان بیابان خسته گردیده
پیامی از دل آلاله‌های‌تر نمی‌آید

تمام نارون‌ها ناگزیر از حجله کوچیدن
که غیر از قاصد پیغامِ دردآور نمی‌آید

پرستوها غم آوارگی را خوب می‌دانند
بر این گنبد یکی بالک‌زنان پرپر نمی‌آید

چه گل‌ها زیر آوارِ بلا و درد محکومند
نسیم شهر آرامش که از خنجر نمی‌آید

چراغ راه ما در باتلاق گمرهی گم شد
در این گرگ‌آشیانه هیچ پیغمبر نمی‌آید

کمان‌داران و رهبرها به‌خواب و خنده مصروفند
ز بندی‌خانه‌هایت شیونِ عسکر نمی‌آید

غبارِ غصه‌هایت را به‌چشم خویش مالیدم
به‌غیر گریه از دستم ببین که بر نمی‌آید

تنت محتاج ناز ناکسان شد آرمان‌شهرم
دلت بر خیل ‌کرگس آشیان شد آرمان‌شهرم

نفس‌های تو طعم باد و ابر و آب و نان می‌داد
چه بی‌باکانه مردانت در آغوش تو جان می‌داد

بر و دوشت سزاوار ستایش‌های پیهم بود
و آغوشت سزاوار ستایش‌های پیهم بود

چه می‌شد که گل سرخ دل آیینه می‌بودی
همین‌دم مثل رؤیای قشنگ دینه می‌بودی

خدا هرگز نبخشد کرگدن‌های تباهی را
حرامی‌زادگانِ پشتِ ارگ‌ِ روسیاهی را

کلاغِ بدشگونی سقف و بامت را درآورده
هیولای دوسر از آستینت سر برآورده

مکیده نبض جان و باور اجدادیی ما را
کشیده در لجن‌زاران خود آزادیی ما را

برای تلخی و توفان این خُلوار خشم و خون
سرم بردم به زیر پر ازاین تکرار خشم و خون

ز بس خوناب دل خوردم ز کج‌پامانی این خلق
بگیرم در بغل این شیشه‌ی ناموس عالم را

شناسنامه