از بازی تقدیر خود دردا نمیداند
از آنچه میآید سرش فردا نمیداند
ماهی از این عالم که بی اندازه بی پهناست
چیزی بغیر از وسعت دریا نمیداند
چیزی بغیر از رنج و پیچیدن به خود از درد
از زندگانی شاعر تنها نمیداند
مبهوت مانده در سکوت خود فرو رفته
کشتی به ساحل میرسد آیا نمیداند؟
در هر طرف جنگ است و مردن در جوانیها
شاید که باشد آخر دنیا نمیداند