در تو
سرنوشت تلخی
رقم می زند
مرا
كلمات سربریده
استخوان های مفتول
و چشمی كه در آفتاب تاریك زمین
راه می رود
جغرافیای من اند
هیچ مرزی نتوانست
زخم هایم را دور بزند
چه سلول های مسمومی
در خیابان مان پای می كوبند
در اشتهای سربی تو
شكارچی ها
اردو زده اند
تا پرندگان را
در من
تیرباران كنند